Saturday 29 May 2010

واژه ٢




چه بگویم که راستای ِ تنم مرا مسدودکرده به سئوال
چه بگویم که همه درد است و انتظار، و زمانه ء تند و سبک
تا ژرفنای ِ کاعنات
و ابرق اسب ِ آههنین صُم
وا مانده ای در گل
چه بگویم، که رازهای‌ ِ درون‌ ِ پیرهنم، جُز آتش ِ حقیقت نیست
وادیه ای در پیش رو، بی آب، بی حرف، حتی آری از علفی هرزه و یا، مخلوقی در انزوا
فقط من
فقط من و خمیاه های ِ گُرُسنه گی
فقط من و شهری با یک نفر جمعیت
من واین من ِ در من
زیر ِ پایم سایه ای از آرزوست، آفتابی نیست
در مرئی ِ این عصر بی خروش
جذب ِ زمین میخواند مرا به آغوش ِ باز خویش
و این
و این ثانیه هاست، که در معبد بو دا، کنار ِ جاده ء ابریشم
یکی یکی در آوشخُور ِ زمان میچکد
"مجال اندودهء کاسهء صبر است"، گفت پدر
ودست ِ خواهش ِ ما در هواست آویزان
رعدِ صدایم چون زوزهء گرگی سوخته از سرماست، آنک
چه بگویم که مسلخ ِ تن و آواز ِ یاٌس، تنگنای ِ جمله های‌ ِ وازده ام شُد
و شب، با ابری در آغوش کشیده چشمانم را
و برق ِ صدایم به واژه ای ماند
چه بگویم، چه بگویم
بدون تو

دامون

٠٨/٠٣/١٣٨٩

Sunday 23 May 2010

خطابهء اعظم





آنگاه که ضلمت را در این سیاره
انبان و کتیبهء شکنجه را چونان پرچم های ِ رنگارنگ آویخته سازید
در هرکرانه ای، بر سر هر بازار و مناره ای
و قدقامت شکستهء انسان را پُر ز کاه، آویزان به هر درخت
آنگاهان که بر باخته اید حتی صورتتان را بر جهیز ِ ناچیز شیطان،
بر سفیدی که متمایز است از هر رنگ دگر،
بر پایه ای که اثاثش بر آب است و کتابش به جوهرخون
و اسطوره ء هزارن زجه است، از عُمق دل کشیده
همچون شیحه آن توسن ِ به بند
آنگاه که فاتح شدید
دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای غسل تعمید دستهاتان



دامون
‏جمعه‏، 2009‏/09‏/25










Saturday 22 May 2010

ورق دفتر بیجان



مختوم رنگها در جسم سایه ای بی جان

در سطح ناهموار ِ بُعدی دیدنی

اسطوره ای نخوانده از هزار و یک شب و روز

ورقیست از حکایت دفتر ما

از حکایت ِ دفتر من، که در سیاهی ِ بسر نامده اش

بپایان رسیده

دفتری، با برگهای کاغذی ِچرک

که با کلمات جان و روح میگیرد

و با شتابی به اندازهءِ یک واحد خورد

آسمان را به زمین میدوزد، تا شاید

گره ای کور

که آنرا روزی، پدران ِ پدرانش

به کلافی سر در خون، به چیزی همانند ِ خدا بافته اند ، باز کند

آری، پدرم گفت که آتش گرم است، پس خدایش پنداشت

بعد از آن، بُت ِ این خانه خودآ ئیست که میسوزاند

حتی

فکر این کودک خورد

که روزی با قدمهای ِ شتاب آلودش لحظه ها را بشکافت

و قدم بر صفحهء عشق گذاشت




دامون


٠١/١٢/١٩٨٢


تارویسیو، ایتالیا

Wednesday 19 May 2010

حکایت ها







به صد دفتر نشاید گفت وصف الحالِ عُشاقی*
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچُنان باقی*
عراقی*








حکایتها


! حکایتها
دگر افسانهء عمرم بسر آمد
ولی افسوس، چند سطری از شما باقیست
هنوز هم میتوان این شعر را خواندن: به پایان آمد این
دفتر،حکایت همچِنان باقی
حکایت همچُنان باغیست، گُل و برگَش کشیده هر طرف در باغ
تو گوئی این جهان را یک جهان باقیست
صمر هر دَم دهد گُلهای خُرَّم، ولی افسوس دمسازاست با خاری
کشدهر دم زبانه، پیچَکِ هرجائی‌ ِ زیبا، کرشمه میکُند با ما، به صد ناز و جفاکاری
به هر سو نوخطان - سیمین و گُلرُخسار،به شیرینی کنند در بزم ِ گُل یاری
صدایِ بلبلان همچُون صدای‌ ِ نغمه گر ساقی، به عرش ِ کاعنات آرد صماع ِ صور ِ اِسرافیل
کشد هر دم به آغوشش پریوش آهوی ِ دیگر سراپا شور میگردند، گهی چون سیلها جاری
تمام ِ لعبتان مستند و در گردون ِ این جوشش، که ناگه باغبان سر میدهد آواز
تا کِی؟
تا کِی باید این گُفتن، حکایتها بسَر نآمد؟
بیائید ای گُلرُخان - پایان گرفتن کار را با هم به جشن آریم، ولی
افسوس
حکایت
همچُنان باقیست




١٣/٠١/١٣٥٦ تهران


Sunday 16 May 2010

داشتن


داشتن، نی آنکه داشته باشی پول
یا ثروت‌ و یا هر کوفت ِ دیگری به قد ِ خدا
مثل اندوخته های ِ قنی شُده بیشتر از چهل درصد
که بخوابی روش مثل مرغ دَم ِ بخت
*داشتن، نه مثل آن هزار شکل لباس که پنهان کرده ای به زیر عبایت

برای تشکیل آینده فرزندان در فرنگستان، برای روز مبادا در بانکهای سوئیس
*داشتن، نی داشتن توان هزاران اسب بُخار، مسلسل و زنبورک های دور پرواز،
که حتی رخش رُستم را در جیب جای دهد، بدون نوشدارو برای درد سُهراب که بستیش به چوبهء دار
به چوبهء دار برای ِ رفع جنبش ِ لجن بستهءِ سبزت داخل تشت ِ آخرت
داشتن

امّا، نی آنقدر، که سبکتر باشد از مازاد ِ لبریز ِتکّبرها و رایانه هایِ بخشیده ازکیسهء خیلفه‌ ات
داشتن،

داشتن ِ یه جُو احساس نه آن‌ احساس قرون وُسطی و یا هر کوفت دیگری
مثل آنها که میدانی
خاک دوبی بخوره تو فرقت، که آبادش کردی

دامون
٢٦/٠٢/١٣٨٩

Friday 14 May 2010

سرباز






سربازی سر ِ بازی ِ سُرسُره بازی سُر خورد و سرش شکست

سربازی سر بازی سُر خورد و سرش شکست
سربازی سر خورد
و سرش شکست
سربازی
سرش شکست
سربازی
ش.................کست



سر.....................باز


سربازی سر به بازیِ سربازی داد، سرش شکست

سرش را باخت، آن سر بازی که سر رفته بود حواصش سر بازیِ سربازی
تیر که خورد به قلبش گفت: آخ
هر سربازی که تیر بخورد به قلبش میگوید آخ
تکراریه، نه
مثل مسلسل، که تکرار میکنه گلوله را با پژواک آخ
"از آن روزی که دست حضرت حابیل گشت آغشته به خون حضرت قابیل"
فقط....... آخ
تکرار مکرر،
نه؟



دامون

١٩/آذر/١٣٨٨

Wednesday 12 May 2010

فرزاد



در این مُدام غریبگونه‌ در این دشت انتظار
که آسایش در کفّه ای به بهای ِ شکنجه است
و انتظار نا محضون در حجاب اجبار است
این مرغ طوفان خورده، دل من، امید را به ذکر مکرر نشسته است
درسراط وجودی در افسانه ها
در بازتاب رویش هر یاخته ء نا هنگام


دامون

١٥/٠٢/١٣٨٩

Tuesday 11 May 2010

اَسرار







انسان تراکمٍ تکرار است، در بطنِ زمین

فریاد پژواکیست در ورا آن

وطلاطم آب در ژرفنایٍ وسعت دریا

نبضٍ زمان است

و دلمهء ماهی هایٍ

گُلی در

حوضٍ

خانهء ما، شاید

تکرارٍ حقیقتهاست

حقیقت

درحوضٍ خانهء ماست

*


دامون

Monday 10 May 2010

کمانگر



زمین
آبستن بستریست در شکافته  خاک
شاید، بدست گاو آهنی
.که میکند درو، بدون وقفه، شکوفه های جاری فردا را
در شخمزار، در شوره زار، در کویر این برهوت، دستی نمیروید دگر شبیح دستانت
هزار سال هم اگر

حتی هزار سال سیاه هم

دامون
١٩/٠٢/٨٩
به یاد فرزاد کمانگر

Sunday 9 May 2010

حقیقت





کنارِ نهر روان ایستاده ام
سایهء بوزینه میجنبد درون آب
ومن
در میکشم
در میکشم، حقیقت را به جرعه ای
و بیخبری
بیخبری، در سا یه ای مینگرد
رفتار ناگونهء مرا

آه ای حرفهای کال و مقوائی
و
ای
تجسم های تکراری
خوب میدانم
خوب میدانم، که همه
همه، خالی از حقیقتید

کنار نهر روان ایستاده ام، بی واژهگی مرا
پرتاب کرده بر آن سویِ بیتها
در بیتهائی که من پشتگاه کرده ام
دستی
دستی، برایِ میعآد هائل نیست
و آسمان
آسمان، نقشی عمودی است
ورنگ آب
رنگی سرخگون است، نه نیلگون

جرعه ای دیگر
جرعه ای دیگر از این وامانده را باید
تا شاید
تا شاید، حقیقت را
حقیقت را، واضحتر کند
واضحتر کند از آن، که هست در مردمک چشمانم

کنار نهر روان ایستاده ام
شاگردی بیش نیستم
در پژوهش آب
و حقیقت را
جرعه ای از آن آب میپندارم
که
سرچشمهء نهر است
و نبودش را
و نبودش را، احساس میکنم

احساس میکنم، درطعمِ تلخِ خشکیدهء لبهام

کنار نهر روان ایستاده ام
با خنجری
با خنجری در کِتفِ نازکم

دامون
١٩/٠٢/١٣٨٩

مجموعه طلسم با بازنگری و نگارش جدید

Friday 7 May 2010

یاد







درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف که مینگری، رنگ، رنگ ِ خشک و خمود

خُدای ِ پیر زمانرا، به نجوا ست موازن

به بام مسجدی از سنگ به سَجده و به قنود

غُبار

غُبار گرفته نفس را درونِ سینه به حبس

و من

و من نشسته به یاد

لمیده سخت به سکوی خانه کنار حیاط


درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف

به هر طرف که درنگری، چهره های ِ زرد و خمود

غُبار

غُبار گرفته نَفَس را درون ِ سینه به حبس


و من در اندرون خانه به یاد

رفته فُرو






دامون



٠٩/٠٢/١٣٨٩

Monday 3 May 2010

راز ما در ما




من



این منٍ در ما
این کثافت چهره با امیالٍ شرم آور
چٌنان ما را بخود برده است
که دنیا خواب و
ما هم خواب
چنان در خود
فرو مردیم
که ما


در


ما





دامون