Friday 26 November 2010

دراز ترین شب سال




دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو،
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
برای روز مبادا

آه نبود، عاشقی که فریادش کنم در یشم دودی ِ سیگار، در فال قهوه،
یاکه در حزیان
بیماری هم نبود، که بستری کند مرا، در تبی چهل درجه
درد نیست عشق
که به دنبال دستمال بگردی برای بستنش بر شقیقه ات،
مثل وبا میگیرد،
آهسته آهسته
راه گلویت را حتی
که نتوانی نوشیدن،
که مبادا تَنگَت
این همه که گفته اند عشق نیست
که با تنبک و ساز بشود سرائیدش در غزلی
که با موسیقی ِ سَبک ِ جدید تخته بیاندازی در شلنگش
و دلم دلم را سر دهی
در چَه چَه ماهور یا که در بندری ِ مخلوطش
عشق
مثل انقلاب
خون میخواهد
هر
روزش،
نمیشود
بُرید سرش را،
زیر آب کرد
پیکرش را
تا از آسیاب بیاُفتد‌
آب بر وفق مُراد
نه،
نه، این عشق است،
آن را پنهان نمیشود در پستوی‌ خانه

یاکه فراموش
به خاطر کُنده و ساطور ِ آن جوانمرد قصاب

دل وجگر که نیست
دل و روده هم


و یا تخیل این قاطر عقیم

که با دو پا

پیله کرده به یک لِنگه ء کفش

میگوید که ماست سیاه است، رنگش

آسمان دودی نیست

دیگر
دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو،
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
برای روز مبادا
هرگز

نه نامی از من به برگی سُرخ گونه نوشته
نه انبان ِ چربیده ای در جیبم
عاشق باید بود شاید در دراز ترین شب سال
و اِلا،

خر من از کره گی دُم نداشت


دامون

جمعه ٢٢ آبان ماه / ١٣٨٨

Monday 8 November 2010

عاشقانه




سرودن، به تازه گی آن وزن نهفته در چشمانت، خلاصه ای از این صفحهء خالی مانده به جا نیست
و درک این مطلب، خود به خویش بسندهء غزلیست که نا سروده در کتاب ایشانها ست
آنکه آهنگت را در گوش الکن شده و ناشنوا، چون غریزه در جست و جوست، نزیسته، نزیسته در نطفهء عاشقانهء هووا و در مرام آدمانه ء عشق
با تو زیستن، قنود فصلیست در بهاری ابدی و بیتوته در بهشت



دامون
١٤ آبان ١٣٨٩