Thursday 29 December 2011

سکوت بره ها





این در،
دری که این عوام با انگشت نحص خویش به آن نشانه رفته اند
به ناکجاست
و چشم بی مثال بره ها
گشته مُماس
در سویه سویه، در انتظار نواله ای از جنس سبز
که پُر کند چینه دان حصرتشان را در این نبود
این در، که کریاسش، آن پایگردش
در کوبش چندش آور تن شهیدان است
ومیگردد
مثل ساعت با تَک و تاک
در یُکّه های ء تسبیح کهربائی رنگ
این در
که روی پُشته های آمال آرزوست
بسته مانده است تا غروب قرابت، میان ما
تا اٌفول ِ سیاهی
که بپوشاند گناه را حتی در ر و شنایی روز
در کریح آستینی، به خنجر آلوده
دامون
٩/دی١٣٩٠

Wednesday 28 December 2011

افسانه ای از فراخ یک فرشته




از دیروز تا به حال که این عنتر تنگش گرفت دارنده گان سوخت نفتی، پنج سنت رو بنزین کشیدن مخصوصان وقتی مانور سربازان پاسدار را در داخل آن چند لگن رو آبی و یکدانه‌لگن زیر آبی در داخل خبر ها نشان مردم دادند؛ به قول معروف بهانه برای ماتهت پنچر اینها و بالا کشیدن میلیونها دلار در ساعت، همین دو کلوم حرف احمدی بود که ورد جادوئی چُش(تنگه را میبندیم) را قرا ئت کردند. یاد هم نوع قادصی ایشان حضرت شیخ ال امثال، صدام _ المُتوفی الال خصوص، حاضر افتادم که با تکان دادن دُم تا لحظه آخر هم دو پایش را در یک لنگهء اُرسی کرده بود‌ و میپنداشت، که گوئی یک نسیم وزین، به قائدهء یک چُس افسانه ای از فراخ فرشته ای شاید که در هنگام تکلیف در کهکشان رها شده باشد، و میتواند بوی بدیئی را در مشام مردم بیندازد، که ایشان هم یه گُهی هستند

در موال ِ تاریخ _ تکرار مکرر، از همین احشام است، که قرن ها و هزاران هزار بار تعفن شیطانی را به جای پیف پاف فرشته ها به مردم خودشان غالب میکنند







دامون

Saturday 24 December 2011

در تلنگر های امواج




یار من در کار من استاد شد

ور نه او بُد یار من، در کار من، استاد یش

*

شعله میرقصد به روی آب

آب میرقصد با زبانزد های شمع

خون من جاریست در اکنون ِ این بودن

که مختوم است در بن بست ا ین کوچه

*

عشق من دریاست

و هر موجش سکون این شب منفور را

میگدازد لحمه

در لحمه

میخروشد

از بُنی آتش گرفته

که هر شعله اش

در تلنگر های امواج



دامون

٠٢/١٠/٩٠

Wednesday 12 October 2011

دامون






خروارها خاک و شن ِ بیابان
خروارها سنگ، نسیبشان
آنان که تو را آنسان خواهند، چون نتیجهء اعمالشان
فلسفه بودن، معنی ِ انسان، در چَشم ِ این به خطا رفته گان ِ فراموش شُده
دیدن‌ ِ عکسشان در مهتاب به هنگام ِ شُستن ِ دستهایشان در آب ِ طَتهیر است
وتو، سوراخ شُده از سُربی ِ آبی، بی انتها، برجا
!آه ای ستارهء جاوید من
پاداشت سخت، سوزان کیفریست که تنها مسلوب شُده گان را ماند
تنها مسلوب شُده گان را



دامون
‏دوشنبه‏، 2009‏/04‏/06

Sunday 9 October 2011

خارستان




در بلندی ِ بالا دست ایستاده ام، در تیر رَس - کپکی نیست
که جان به هوا کُند، در د دور دست
مُرده ها گله گله میچرند
سـرمـسـت از نـفـرتـی سـالـیـانـه، بـه جـسـتـجـوی عـشـق، بـه
خـارسـتـان پـا مـی نـهـم؛

دامون



، با اِقتباص ازمتن‌ ِ شعری از هیربُد

Thursday 22 September 2011

حتی





پری نیم سوخته از سیمرغ را بایدم، حتی
آرزوئی نا بجا از من برآوده شایدم، حتی
می آمیخم به سطری چسبیده به کاغذ، حتی
که ساروجی از مرحم ِ عشق پیدا شایدم، حتی
اعتصاب ِ خوردن غم بایدم، حتی
از سایه ها گریزان گشته ام، حتی
روزها در گذشت ِ ابر ِ چشمان است، حتی
شبها حکایتش دور از بیان است، حتی

دامون

شنبه ١٦ آبان ١٣٨٨

Saturday 10 September 2011

عاشقانه







در بوم و بست کلمات - درگیر و دارم

مرا دانه دانه های حروف، آنها را که

همیشه مانند خشتی خام به دست داشتم، به ساروجی از

عشق، مستحکم مینگاشتم


مرا دانه دانهء آن حروف، تنهاسپرده است، به دست تنهائی

باشد تو را دوباره بسرایم، باشد که رنگ نبود خویش را در لاجورد آبی تو به تطهیر بزُدایم

ای عشق، ای عاشقانه که هر دم و هر بازدم با منی




دامون



Friday 26 August 2011

آیر ِن





طوفانیست نابه کار و می آید از آن سوی آبها 
حتی پناه بر خدا هم نتوان بُرد 
از سر تسلیم هم اگر شده، باید که زد پیاله ای به این شراب مرد افکن 
رها شدن در باد و سُر خوردن در خواب در طعم گس طوفانی 



دامون 

٢٦/٠٨/٦٠ 


Wednesday 17 August 2011

صلح، ترانه ی ِ ناتوانان


ترانهء حصرت نواختند آنها 
دانسته در دالان های بی مجرا
و حتی بی روزن، برا ی یک نجوا
ما انگار، که خسته بودیم از گریز"
و بی اقماض، گرسنهء مرگ
"وا مانده از سُئوال، میدویدیم بی وقفه به میعادگاه مرگ، در تگرگ ِ سُربی آهیخته به تنفر
پاییز مینواخت تبر را به هر اَفرا
این تن خسته بود از گریز، این من:، بی اقماض 
در گوارش محض
در نوشخوار مرگ
در کوره ها، میسوخت هر جدار ترکیدهِٔ دلی
در بارانیِ  بهار
میسوخت کومه ها در هر برزنی آنروز در بُزنیا
چشمها بسته بود و عدالت همسایهگان  به خواب


دامون 


چهارشنبه،١٧ آگوست/٢٠٠١١

Monday 8 August 2011

آب ١






آب در چشمه و ما کوزه لبان گِرد ِ آن در رقصیم
ما همه، یکصدا میخوانیم
اشتیاق ِ بودن، رنگ ِ یک گُستَرش‌‌ ِ دیرین را
در فضا میبارد
آب، آب در چشمه فرو خوابیداست
عطش‌ ِ کوزهء لبهامان به سرودی ماند
لرزش ِ مُنحنی ِ دایره ها، زُورَق ِ فردا را به عقب میرانَد
عکس ِ ما در آب است، ماهیان ِ گُلی ِ کوچک حوض
نگران میلرزند، نبض ِ دریایِ طلاطُم زده ای
گوشها را بُرده است
ماهیان میدانند

دامون

Sunday 7 August 2011

مرثیه


با تو سخن میگویم، مخاطب حاضر، عشق سرگشتهء من مادر

زمان ایستاده در مسلخی از تباهی و ضلمت
من تنها ایستاده، بر افراشته سر، به قامت سِتبر سرو، در بارش تبر

*تنها ایستاده ام، به مضلومیت، در سرگشتهگی، موازی به رودهای به خون نشستهء پدر
غم اینگونه الکن میتابد بر صُلالهء ما قدیسیانِ شب زده
آنک، طنین ِ آوازهامان در بلور گس و کور میریزد
و مزارهای‌ ِ سرد را میآوشخورد به اشگ
دامون
٠٧/٠٨/٢٠١١

Tuesday 2 August 2011

مکاره



در بازار ِ زر گران، آنجا که زر به پول و پول به زر توانی خرید
و در هر گذرش پیشخوانی مزیّن به گردن آویز و حلقهء گوش و از آن قبیل و حتی بدل از آنها را پیدا توانی
زر فروشی دیدم گریان
علت پُرسیدم‌، گفت
در تاراج ِ روز قماریست، و هر متاع گُستر را در آن مقلطه دَستک یا هُجره ای
مکاره را مکانِ تثبیت و آسایش دانستم
لُولُوع، در غیاب ِ طَلَعلوع، به بهائی پشیز وار بخشیدم، از آن رو چُنان که بینی به حضیضَم و در غیاب ِ از دست داده گریان و بارانی



دامون

Saturday 30 July 2011

واحه ٢






در آسمان، صد ریسمان هر ریسمان صد آسمان
هر کس کند نقدی بر آن از آسمان تا ریسمان
فریاد را من دیده ام، آنگاه کز شریان دل، پا میگُسست در آسمان، چون اژدهایی کاغذی در امتداد ریسمان




*
گفتم به خود گر ریسمان تن بگسلد
وآنگاه این سرکش دل ِ مجنون که مانده در هوا
جستی زند پایی زند خود را رها در آسمان



*
چون میکشم نقشی از این بر گونهء ادراک ِ خویش
انگار میگیرد دوا انگار دل را الطیام





دامون

دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠


Sunday 17 July 2011

روایتی آسمانی






شکسته گی پایه یک صندلی در یک عکس، و روایتی آسمانی به دنبال آن شاید نشان تزلزل یک منضومه را میسراید؛ آن بخردان، اگر به یاد آری، از تجربه گفتند سینه به سینه در مثال" ترشی ِ ماسیده در این حضور را، از ترکیده گی ِ ظرفش باید شناخت " در مجموع این راه، این سبک مرتعش که ما در روند روز درآن در سیَلانیم، به هر سو و هر طرف، راه مردانیست که یکشبه به ناکجا رسیدند نه به مقصد؛ این نه یک گفتار که مُبالقه باشد، اما ما دیده ایم به چشم هر روز، حتی بیشتر از دیروز، همان خلایق راکه گفتند زن را و لاف زدند زن را، و گرفتند زن را و بستند زن را و آوردند زن را از پهلوی ِ چپ مرد و از شیطنت هاشان درختی به بزرگی سیب ساختند با دوچندان گندم و جو همآنان که پرچم توُفیر را به شُخم در پیوند، به ناکجا رسیدند نه به مقصد؛ این تکرار است به قول آن چند سرباز ، در میدان مشق، " در جا زدن است" اگر سرعت نور را هم حائز باشی در جا میزنی از همان روزی که دست حضرت حابیل گشت آغشته به خون آن حضرت دیگر، در جا میزنی از ترس افتادن از پنجره معرفت در جا میزنی، همانند یک طفل ِ بهانه جو در جا میزنی در خلوت و در مَلَعْ عام در جا میزنی در زندان در مجلس وعظ در جنگ با اهریمن در جا میزنی با توپ و تانگ در جا میزنی اگه ستاره باشی تو آسمون در جا میزنی داستان میسرایی، در جا میزنی، هر روایت هر حرکت و هر سخنت در جا زدن است بدون اینکه به سر بازی رفته باشی بدون اینکه مشق در جا زدن رو یاد گرفته باشی، مادر زادی در جا میزنی!



دامون

Friday 8 July 2011

چکنویس







آشفته مانده ام در رف ِ حرفها،  چون کلافی سر در گم

نبیندم کسی که چه دور اُفتاده ام از نیم دیگرم

آشفته مانده ام در رف ِ خالی، فقط تناول تنها یی

من مانده ام بی نصف دیگرم

من خواهشم از این من ِ در من، که می خروشد در سکوت

من خواهشم گم شده است، آشفته مانده است بر رف دیوار

من در تناول من، من در نوشخوار حرفهای تو

من تو

تو من

فریاد میشوم

از کورهء تنم

از نصفه نیمه ام

من با منم

من بی منم

این تن مرا، این من مرا بر قهقرا

این من درون

اندر درون

فریاد را بخشیده جان، جانم به جانان میرود





دامون



شنبه ١٨ تیر ١٣٩٠

Wednesday 6 July 2011

یشم بر مرمر




خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشتهایم آرام می گرفت
انگار خون صاحب خود را وام می گرفت
هی می نوشت
هی می نوشت، هی
گویی کلاف دار خودش را، هی می سرشت
هی می سرشت، هی
خودکار بیک من، به پهن دشت صفحه ء کاغذ گردن کشی میانهء میدان بود،
از سلطه در گریز وبا سریر سلطنت، سیاست به خفت گریبان بود
خودکار بیک من چو سمندی در زیر گُرد ران سرانگشت های من می تاخت
می شتافت
هی شعر می سرود
شعر
هیهات، که او، راه میان بری از شام تیره بر صبح گاه تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره ی سخن
آیینه د ار عصمت انسان بود
باری، بسیار می سرود از بود از نبود از پودهای تار ، از تارهای پود
آنقدر او سرود که دیگر در مغز یعنی که در رگ اش، خونی به جا نبود
از من، ، یعنی ز صاحب اش سریع تر تمام شد و این بنا نبود
ققنوس وار وقتی که بر زبر شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب به پرده ی حریر قلمکار گر می کشید
گر می کشید گر
باشد که ابر دیده ی من موید
شاید ز رنج کوه کن روی پرده ها، افسانه های دیگری گوید
امروز زخودکار بیک من
جز لوله ای تهی به جای نمانده است
و با آن هی می کشم خطی ز دود یشم
بر مرمر روان
روزان من شبان
روزان من شبان



از زنده یاد نصرت رحمانی
































ویرایش از دامون

Sunday 3 July 2011

لطف سخن



اگر به گذشتهء روان و صیّال پر حرج و مرج ایران در هزارو پانصد سال گذشته هم نگاه کنیم، تنها اهل قلم توانسته اند داد ما را از استکبار، ابراز و یا از بودنمان دفاع کنند؛ همینگونه، وقتی به گذشته نگاه میکنیم، هنوز هم آثار آن دگرگونه که نامی به نام منشور انسانیت و گهوارهء دانش از آن تعریف میشده و میشود را در کتب و نوشتارهای پارسی میبینیم ؛ تنها نهادی که اکثر ما را در زیر یک چتر میبرد بدون تفکیک ِ ملیتمان، زبان مشترک ماست
کرد، ترک، ترکمن، بلوچ، پارس، تاجیک، افغان، قرقیز و بسیاری از اژداد دگر که همه و همه به یک زبان (یا اشتغاق از یک زبان) صحبت میکنند، پارسیست؛ پس باید از آن دفاع کنیم، باید که آن را حتی به نگرش ِ یک حربه، سپر ویا پایگاه استفاده کنیم
همیشه ساختن ابزار یکی از فزاینده هائی بوده است که انسان را از حیوانات اطرافش مستثنی میساخته؛ ساختار ِ زبانی با این انعطا ف که لحضه لحضهء تاریخ را تعریف و در خود جای داده و هنوز هم قدرت نویسش آن در بینهایت _ گستره ای نا پیدا ست، نوشتار پارسیست؛ پس به هر زبان، در هر بُعدی و به هر صیقله ای باید که آن را پاس بداریم که این تنها اتصال ما به تاریخ گذشتهءِ مان است که میفهمیم و تاریخ آیندهءِ مان است که مینویسیم
به گفته ای
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد

دامون
١٩/٠١/١٣٨٩

Sunday 26 June 2011

بهر طویل





در این امواج پُر عُصیان

در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام


نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر



که در هر گوشه اش

یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

*
و بیدارت کند


آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد  هی  هات



دامون
اول تیر ١٣٩٠

Wednesday 8 June 2011

آغاز۱








در قبال آنچه گذشته




که گفته اند "گذشته گذشته است"، هیچ نتوان گفت


مُهریست بر دهان که نباید گفت
اینسان
در پِچ پچ ِ این الکن نوشته
من
برای تو
مینویسم
شاید
شاید که این نوشته
ز ِ اعماق ِ وجود
تو را
و مرا
به یاد خویش آرد
که چه بود
این مغلطه که تمامی بر آن نمانده است
چون، نه تاری به پودی برای آینده
این ماضی ِ نَقلی از آغاز
جرم و یوق بود
که تنابنده ای پارسی روز
در سرنوشت کوچک انسانیش
باید که میسرود
از زُلال ِ خون ِ بابک خرم دین


که در کهکشان محیب‌
حتی وزن آن را شاید فرشته گان خدای ِ عالم سوز
صدای ِ آن
به سمع خویش بشنوند
و قطره اشکی نِی
شاید مرواریدی
از جنس نازک احساس
اما نه آن احساس تنگ
که عشق را به افسانه سراید
که
آن ملقمه ای که عطف خدا را حائض شود
که
آن گمگشته ء اعظم را که نایب است به بصر،
آه اگر بصری
که
ببیند
که بیند، این کلاف ِ سر در خون را
که ببیند، این نشیب قهقرای آدمی را


دوست


ای که زجه های من
به گوش تو افسانه نیست
ای حقیت منضور
آخر چگونه میشود
فراموش من؟


گذشته ام


که هنوز
پژواک آنرا در کتابها
در تاریخ، میشود


تجربه کرد
آخر چگونه میتوان گذشت
از صفره خون عزیزانم؟
که در تموز روز هنوز
انعکاسش در خورشید به چشم جهان است


گهواره ام کجاست مادر؟


آن نهر کوچک بازوان تو
تا شاعرانه در آن محو شوم
تا این دلم
که آماس گریه است
در بازوان زنده‌ ء تو بسراید
همچو چنگ
که به سینه زدی
در هنگامهء نظاره
نظاره به کالبد ِعزیزان
که زیر پای ِ ستور ان


آری
که
نباید گفت به زبان
آری
که
نباید سرود به فغان
یا به اذان

آری
که فراموشی خود نعمتیست
اما
:نوشته ام که بدانی
زبان من
این قلم
 شکسته بسته
هنوز
.جوهری از معرفت را تُف میکند به صورت پلیدی اهریمن

من اینسان
فراموشم شد که از آغاز
دُمی به این جرس بود یا نِی؟
آیا گوشی به چشم بود، که نظر را به عاریه؟

فقط خدا میداند
!این خود به خویش، داستان دگریست








دامون





Saturday 4 June 2011

شعری به بی نشانی من





بخشیده بر گدایان عالمسوز، تاج پادشاهی را، در بُهد چشم سلاطین مُنقلب

.با منتی عظیم، در نقاب تکّبری

انکار را به دیواری نابجا و عظیم، خلق

و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال

خطی به امتداد سکوت کشیده

بخشش را حائزی نیست، از کیسه‌ ء زرگون

و من
من ایستاده ام 

.در ذکر ارتداد

بخششی از تو ملزوم من نخواهد شد

 تو خوب میدانی

چرا که به هنگامهء از تو تکبیر گفتن 

مرا به تُفیر

 راندی از سرزمینت

بخشیدیَم

 به خاک

با پیرهنی از جنس برگ انجیر

و رسوا شده گانت را 

در پوستینی از من گنجاندی 

تا شاید حدیث تکرارم را حکایتی دیگر شود

اما

آدمی را آدمیت لازم بود

حتی در صیقل آئینه های ِ سکندر ی

تو خوب میدانی

که حقیقت را پژواک فقط حقیقت است

و تا موئودی که از آغازش آبستن شک و وحم و تردید است

در این مزار خاک 

که پوستی از من در آن به ا ُستُخوان است

احتمام آدمی را

احتمام آدمی را، آدمیت ملزوم 

و شیطان را جحیز خود فروخته گان به خد آ

صبح دمان که خورشید در شراره به زمین است

و چالش آفتاب به یقما ست تاریکی را

رویش من در زبانه ء گلهای شبدر است

و ذکر من آری از آوازه ء بخشش از تو است

چرا که این واحه، امتداد در ندامت و در سوره های تکرار است

مرا ارزانی این ‌ شخمزار زمین

نه بهشتی برین
در همسایه گی شیاطین



دامون

با اقتباس از کریم

Sunday 29 May 2011

تابو





در نکبت این روز منعکس
که چهره ، در تقابل،  چهره میدرد
در انتهای راه
نشسته در سکوت ِ مرگ
تابوی نافرجام زندگی
***
از سر گذشته آب ، به صد نِی که نی ، به صد فرسنگ
و در فراسوی آن در نکبت این روز منعکس که چهره در تقابل ، چهره میدرد
نشسته ایم ما و در تکه پاره ء عکسی دریده ، از جوار آینه مان ، در خشمی بُغرنج ، رو به رو
***
دستی توان آن نخواهد داشت هزار سال، حتی هزار سال سیا هم، که بر درد
سا یه ء ما را
از سنگفرش در نوردیده در قفا، از اندوخته ای باقی
***
در نکبت یک روز منعکس که چهره ، در مقابل ، چهره میدرید
در فراسوی نگاه ملتهب، در قفا ، نی، که در انتهای دالانی در جُلجُ تای شب
میسوخت کومه ای
در یشم دود
در تنین نفسها



دامون

به م فردا


توجه
تابو = در اینجا اسطوره و بُت معنی میدهد و منظور است

Friday 29 April 2011

درد بی مقدار





زمان وقتی

گذشتن را کند آغاز
بدون لحضه ای صحبت میان ما
که پژواکی شبیح آه را
در درد بی مقدار یک زنجیر
و یا یوغی کذایی را حمایل همچو آونگی به روی دار
زمان وقتی گذشتن را کند آغاز دگر یارای رفتن نیست
و روی صفحهء تاریخ خط میخورد فردی که باشد نامش انسان
صدایی نیست در این گم گشته سیاره
مرا خمیازه ای تُرشیده و بد بو به یاد صد هزاران ماضی نقلی گذشته در زمانی دور
و رنگ سربی امروز که تکرار است در اجحال شیطانهای افعی دوش
زمان وقتی گذشتن را کند آغاز
در این دوران بس رنجور
و بس رنجور


دامون



٢٦/٠٤/٢٠١١


Sunday 24 April 2011

چکنویس


آمیزش رنگها

زبانزد قلم
 
بر سپیده ها

نوشتن عصیان بدون شرح

 .تنها ره نجات است، در کهکشانی که سرعت نور حتی قدمهای نوباوه ستاره ای هم نمیشود

و انفجار یک سیاره، خورده کاهی هم نیست، در تطابُق با شکستن دل

.نوشتن عصیان بدون ِ شرح ، تنها راه نجات است

وقتی به ُعمق میروی، قوطه میخوری - در صیال ِ این زهرآب

و صدایِ پر پر شدن

کوبیدن ِ عشق ، در نفرتخانهء این کوفیان مقوائی، میافسُرد تنیدهء روز را


.نوشتن عُصیان تنها ره نجات است

و من

 اختلاتم با کاغذ

 نوشتنِ چرکین ِ آلوده ها و پرخاشگونه هاست

.تنها راه نجات را در عصیان ِ قلم میبینم

میبارم هر لحظه را که مینگرم

مسدود شاید

 در چاله ای کوچک، در پیمانه ای خُورد

همانند زوزه های‌ ِ گُرگ، در مسلخ ِ تُندر ِ طوفان

در رعد ِ بی صدای ِ نشنیده ها

!با این قوارهء ناقص شعرم برای تو

۲۶/۰۴ ۲۰۰۹

۲۶/اسپند/۲۵۸۲




از چکنویس شعرم
دامون

Sunday 10 April 2011

هزار بهانه




هزار بهانه که بگویم سطری

خواسه، آنرا که به دل بنشیند، چو نیشدر

در خویش 

 می، نشسته ام در فراز ِ ستیغ کوه 

در خویش 

 می، در دورانم، خلصه وار 

میتنم پیله ابریشم خویش را

 آهیخته 

جائی 

میان آرمگه جمله ها

در و را ء

 در مساحتی بی انتها 

در پهنهءسکوت
 
آرامیده در شعری 

نه بنوشته به هر کتاب

می آغازم سخن را

قطره قطره 

تکیدهء دل را 

زمزمهء آن من ِ در منرا 


دامون

۲۰۰۹/۰۵/۲۷


Sunday 3 April 2011

اسرار


انسان

طعفن تکرار است

در بطن زمین

فریاد

پژواکیست

در وراءِ آن

و طلاطم ِ آب

در وسعت ِ دریا

نبض ِ زمان است

و

دَ لَمه ءِ ماهی های گُلی در حوض خانه ءِ

ما


تکرار حقیقت ها ست

حقیقت

در حوض خانه ءِ ما ست




دامون

Sunday 27 March 2011

طالع نحص


گذشته ها

ورق میخورد هنوز

در خاطری گم گشته در فراهم روز

من، دستانم را

نه برای تمنی

که

در خواهش میعاد بهاران فشانده ام به هوا

***
میسوزدم هنوز

در سینه با شراره ای نازکتر از سر سوزن عشق

وین اجاق بی رمق را شراره ای باید در حضور نوبرانه ء تو

در طالع نحص

در هجوم قتالهء شیطان
*
امروز را چکاوکی در نجوا نیست در کنار بالا دست

و شغالان

زوزه میکشند چون خروس ِ صحری

در تراکم عصر

من

نشسته در انزوا

در نگارشی از خاطر تو

پالوده در فراهم روز



دامون


3/27/11, 7:49 AM

Tuesday 22 March 2011

در غیاب ادراک






صدا یی نمیآید از درون این تبل تو خالی
جُز تُپق های پس مانده و بد بو
در غیاب ادراک، در تذلذل ِ ذِل ذال‌، در ستیغ ِ پست تمدنی بدوی




دامون



توجه
تذلذل: تَ ذَ ذُ ل مضطرب شدن و فروهشته گردیدن . زاری کردن
ذ ِل ذال مکرر تکرار


٢٨/اسپند/١٣٨٩

Sunday 20 March 2011

بهار




نو رسته گان در این مغاک، سر میکشند هنوز در تازهء ِ بهار
یعنی که هر نهال درختی سترگ را در بهانه است
و روز را، امید را، طلوع را
در سایهء ِ طبیعت، در خواهش
*
بی آنکه
بانگ شغالان عصر
در زوزه های شب زده آنرا خفا کند
بهار، در میرسد هنوز، بعد از هزار سال سیاه
*
آری ، سپند را جاگزین فرودین بود

*
این ارمغان پاک، این یادگار نیاکان سخت کوش
این ازدواج طبیعت در ایران زمین ما، بر هر تنابنده که ایمان را
در حفظ روز به عادت است، و نه در مقام عاز

فر خنده و گرام
***

*

نورز تان پیروز

هر روزمان

نو روز

دامون
٢٩/ اسپند/١٣٨٩

Sunday 13 February 2011

آزادی



در به در، میجوید درهر کرانه، افکار من، واژه ای را که در خوار باشد برای تو
این من ِ در من
عاشقانه در صید تو است
*
در بند طلسمی جادوئی، تا ابد جاری


*
دربند در حصار ِ ضحاک ْ در سیاه چال ِ کهریزک ْ در اوین، در یوق


من
این من ِ در من تو را میجوید
با هر واژه که در خوار مدیحه ات باشد، حتی با حرفه ای بر سر دار، آخرین کلام
گاه در بیدادگاه قرون وسطی
و گاه
در غیاب روزی خوش
*
سیر‌ ِ صیال‌ و قریبانه‌ء با تو بودن
قنودن در تو در فضا یی نه در فرض ِ اندیشه
نه در بهشت مجاز
که
در پسکوچه ها
در آوای ِ خوش سرود
در خلوت‌


و
در کوچه و بازار
*
آذادی


دامون
٢٤ بهمن ١٣٨
٩

Sunday 6 February 2011

در باور ِ حضور



در یاد نیست خاطره ای به این سبک ِ ملتهب ْحتی در داستانی از هزار شب ِ بُغرنج
و ْ در خاطرهء فردايی دور یا نزدیک
در باور ْ گويی من ْ بُریده ام از خود ْ نا آشنا به کسی
*
تو ْ در زار ِ شب‌ ِ تنگ ْ در گیر و دار بودن باقی ْ در مخمسه ای جاری
از ستونی به ستونی
*
آمال آرزو ْ بر تنگآب این رودخانهء ماسیده در خویش ْ چون مرکبی پس مانده از گله ای خوشبخت
در شوره زاری
که در آن، نمیروید بُنی از نهان ِ دانه ای
محض ِ توشه ء موری ْ یاکه قوت پرنده ای
و در آن حتی ْ اثری از چشم بسته فرشته ای ْ با ترازوی عدالت هم
*
*
*
آمال آرزو‌ ْ در گل و لای‌ ْ چون مرکبی که خود پندار توانی


دامون

یکشنبه ١٤ بهمن١٣٨٩