Saturday 22 December 2012

یلدا





 رنگ گلهای قالی هم که هنوز با آخرین نفس به پود ها آویزان است، در این سیل بی امان مشاجره با باد پائیزی به رنگ بی رمقی میزند
 و حتی
و حتی شراره ای هم که نی
آوازی به عصیان سکوت، از آن قناری وق زده در کنار آن، به نجوا نمیرسد
در دل
 اگر که جرعت رعدی به باریدن باران بود، قبل از اینکه از آ سیمهٔ گونه قطره شود در عطش چشم ها خشکید و مایل عشق را به عمود جراری مبدل کرد
اینکه اشیا فضای خالی را می آو ِشخُرد  غیاب ‌ صفیر چکاوک نیست
اینکه کپکی نیست که پر گستر د
اُفول ِ پرواز نیست
.و اینکه ابری نازا سایه گسترد، بر حیاط این خانه، تعمق بر سکون طوفان است


دامون


 ٢٩/اکتبر/٢٠١٢

Sunday 25 November 2012

در کمند






شعری زخم خورده و خونین باید نواختن
اسطوره ای نگفته از هزار شب‌ ِ بی روز

صُلالهء مطلب دگر، در کمند گیسوی تو نیست
و نه،
 در عور ِ نهفته،  در اطوار ِ جادوئی تصورت

حراصی را لقمه لقمه بلعیدیم و آنک، آیینه وار در مقابل
نه کوه و نه مرحم، در این کوتاه‌، دراین سفر

شعری دگر گونه باید مرا
زخمی مجروح،
اسطوره ای نگفته ز  ِ جانکاه ِ زندگی


دامون

١٦/آبان/١٣٨٨

Sunday 18 November 2012

زنان و مردان دربند





از این خاک مردانی ر ُسته اند
 که تو گویی
خیزش باد هم حتی در سایه هاشان حلول نکرد
تا وقت تافتهء ضربه های تبر
 حتی برگی از تراوتشان کم نشد
***
از این خاک زنانی ر ُسته اند

که تو گویی
سنگسار پاییزی هم
رنگی از رُخسار فرّ ُخ گونشان نتوانست دزدیدن
تا هنگامه ء جزا ی ِ بیگناهی و ایستاده مُردن
در این مرز پُر گُهر، 
رسم کاذب جنگ
 میان سنگ و دندان است
در این مرز پُر گُهر، تو گوئی
 که بر نیزه های افراشته
جریده ء  فردا را، 
به یغما میبرند پوست ِ  نازک
 تحمل سرما را
به ضرب تا زیانهء فرعون

تصویر بالا از لطفعلی خان زند است که در بند آقا محمد خان قاجار به قتل رسید 
دامون

Sunday 7 October 2012

انفجار




آنسان که دیده به گرماگرم
این معرکه
مینگرد
هر جانب این بندر کهنه را آهیست
وهر آه را ناله ای به دنبال
وهر نهیب را نهیبی دیگر
حکایتِ
دندان در مقابل دندان
چشم در مقابل چشم
وتو حتی
در ماهواره ات تصویر توانی کرد
شرارهء این پشته ها را
که میسوزد به ناگاه
در روشنیِ روز
ما به انفجار نزدیکیم، به
گفتهءدیگر


دامون

Saturday 6 October 2012

وطن





مُراودهء من با چشمان تو، چون روز ِ روشن است، در میان این همه تراکم که میبارد قطره قطره در این ضُلال ِ‌ ضُلمانی 
من در استوار دستهای تو شریان گرفته ام
گر بارش ابری نازا، این چُنین، در این عصر بی رمغ، بر حیاط این خانه در جریان است، هرگز گدازه ء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد، زیرا که من در استوار ِ دستهای تو شریان گرفته ام
گر میسوزد، هر کومه در این دیار، هر روز، به آتشی کاذب، هرگز گدازهء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد، زیرا که من در قطرانی این التهاب تند که در بارش است در استوار دستهای تو شریان گرفته ام
و ین خود به خویش چون روز روشن است
در این ضًلال ضُلمانی


دامون


١٦ مهر ١٣٩١ 


Sunday 23 September 2012

عاشقانه




تو غربتی که وق زده رو تاقچهء  خونهء ما دستای تو کمونه ای به قلب تشنهء منه
دستای تو ، تو ماورأ، دستای تو، تو اونورا، هرچی که دور، هرچی که تار هنوز صِداست بی انتهاس
دوستدارم ، تورو دارم، فکر میکنم همین کفاست.



دامون
به رویا.ت


اول پائیز  ٩١

Thursday 13 September 2012

سرودِ شب برایِ روز







مرا به خانه ام ببر
به خانه ای که اسبهای سرکشش - هزار هزار
بسویِ جوخه هایِ یأس، ترانهء اُمید را، نشانهء زمان کنند
مرا به خانه ام ببر
به سویِ دره هایِ لعنت خدا
مرا به معبدی ببر، که کاشیِ مناره اش، که سنگفرشِ باغچه اش
و ماهیان کوچک و سیاهِ حوض، وضویِ خون گرفتنِ اُمید را
ز ساقه هایِ سمّیِ سراط شب، به یک نظر عیان کنند
مرا به خانه ام ببر
بسویِ کوچه باغِ پیر، که ازهمه گیاه هاش
شرابِ اَرغوانیِ حضورِ شب به سنگفرشِ جادههاست
مرا به خانه ای ببر که آجرش عروسکیست، چو سایه ها به دارها
و تارِ آتشین دَمَش صلالهء فلاتِ عمر
مرا به خانه ام ببر که تازیانه هایِ شب، خلوصِ پوچِ شانه هایِ مرگ را
به بند بندِ روزها و اسبها ترانه است
مرا به خانه ای ببر، که آفتابِ بودنیِ صبحهاش، کبوترانِ وحشی و اسیر را رمق دهد
مرا به خانه ام ببر، تو ای سرودِ بودنیِ عشقِ من
مرا به خانه ام ببر،تو -ای شکوفه هایِ شعرِ راستین

دامون



Sunday 26 August 2012

سهراب سپهری




فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر ،که زندگی، رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود، پایان شام شکوه ام، صبح عتاب بود

چشمم نخورد آب از این عمر ِ پر شکست، کین خانه را تمام، پی بر آب بود

پایم خلیده خار بیابان، جز با گلوی خویش نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ز راه مدد، دستم اگر گرفت، ز راه فریب سراب بود

خوب ِ زمانه، رنگ دوامی به خود ندید، کُندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار‌، روز نشاطم، شتاب بود

آبادی ام ملول شد از صحبت زوال، کز نخست، بانگ سرور در دلم افسرد، تصویر جُغد زیب ِ تن ِ این خراب 
بود



سهراب سپهری

Monday 13 August 2012

Monday 16 July 2012

مردهء جاوید






سرد و غمگین در مزارش خُفته مالامال
خاکی ِ من بینهایت سُفته در باران
تکچراغی دور، بیرَمَق گه گاه
سایه روشن میزند محضون
رواق‌ ِ مردهء جاوید را
در سکوتِ شب
به میعادِ
حِلال ِ
ماه





دامون

Saturday 30 June 2012

The way we chose

I am not dreaming I don’t think suspicious
It is the truth in my face and yours
You know, you and me have a lot things together no matter
If we want it or not, it is written in black and white
Like wind and dust, wherever wind blows takes you and me with
No matter if I am in Iran or you are in Florida, ones it comes,
takes away that piece of property or identity you and me ones owned.
I can’t call it destiny or the way we chose.
It is some thing that is over it.
This is a piece of not me and you, it is Satan
The profoundly evil adversary of God and humanity, who
Often identifies with the leader of the fallen angels
 the Devil personally in cloth of President of humanity
***
let say it is the price of Freedom, you and me will pay.
Like couple of cents more or les for Gallon of gas to get there,
Where we get diagonally close to freedom we do have in mean and define.
Damon
6/30/2012

Thursday 21 June 2012

این شعر نیست




این شعر نیست، آتش خاموش معبدیست

این شعر نیست، قصه احساس سنگهاست

این شعر نیست، نقش سرابیست در کویر

این شعر نیست، زندگی گنگ رنگ هاست

گر شعر بود، بر لب خشکم نمی نشست

گر شعر بود، از دل سردم نمی رمید

گر شعر بود، درد مرا فاش می نمود

گر شعر بود، تیغ به زخمم نمی کشید

این شعر نیست، لاشه مردیست پای دار

این شعر نیست، خون شهیدیست روی راه

این شعر نیست، رنگ سیاهی است در سپید

این شعر نیست، رنگ سپیدیست در سیاه

گر شعر بود، مونس چنگ و رباب بود

گر شعر بود، از دل خود می زدودمش

گر شعر بود، بر لب یاران سرود بود

گر شعر بود، نیمه شبی می سرودمش



زنده یاد نصرت رحمانی

Sunday 3 June 2012

تنها تو را


تکیده ام دراستخوان خویش
گر پرسدم کسی که چه حال
*
ایمان من هنوزنهُفته در این کالبد که بسته مرا به خویش
که
تو را عاشقانه میپندارد
حتی
درون دقدقه‌ ء این آماس ِ سرد ِ در دوران
*
من هنوز
در فرصتی که شاید مُیَسرم نشود
در این دقدقه
دراین آماس سرد
که گُر گرفته در میانهء ما
تو را و تو را
تنها تو را
*
خاموش نشسته ام بدون حرف
گر پرسدم کسی که چرا
هر واژه در سکون پنهان شده بدون تو
هر حرف گشته یک سئوال
این جبر
گداخته در هر کرانه ام
*
تو
در معنی
فقط منی
من بی تومانده ام
بی نیم دیگرم


دامون


١٤/٠٣/٩١

Wednesday 23 May 2012

گفتهء سُقراط




دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام 

که هنوز نفهمیده ام ، این ناکُجا را چه انتهاست
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین 

فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه-در فَلاخَن سنگی را به شکار کبکی دریست
*
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این همان حرف ِ نادانسته را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید نادانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم
چربید
دامون

‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

Sunday 20 May 2012

بهر طویل ٢



در این امواج پُر عُصیان

در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند

آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات



دامون

اول تیر ١٣٩٠

واحه







گذشته در خاطر من انعطاف خویش را چون کرمی شب تاب هر صحر باز مییابد در گرگ و میش آبی تابستانی
*
در تلعلع ِ آخرین ستاره در خاموشی
میروم در خم کوچه هایی از جنس قدیم که شاید تو گویی مرا به نا کجا می انجامد، اما درون آینه هاش هنوز زنده است هر آنچه را که روزی چون طلی از خاکستر به جای ماند ودیگر هیچ
*
در هیچ زنده ماندن، در هیچ ساختن ‌ ِدنیایی از قصر کاغذی
*
در آوار حرفها هر صحر، میخروشد هر صدا از گذشته ای که به جا ماند از آن طلّی از خاکستر
تو گویی مرا به ناکجا میانجامد زنده گی
*
در باور، من لمیده ام کنار جویی از خاطره ها که شریانش، سر چشمه اش در اختتا م من است؛ من زنده است در من و مینوازد تاری شکسته را به آوایی خوش
هر ترانه اش عالمیست

دامون

دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠

Saturday 19 May 2012

ابدیت






ابدیت، دیواریست نازک میان تو،من و او،
که نماند به جا چیز دیگری،
نه تو، نه من، نه او
کالبد مجاز این را سروده است، نه آن من ِ در من
*
ابدیت در حیات موجود نیست
و در ممات،
جُز مکتوبی بیش نیست،
نوشته به سنگ قبر
شبیه به
شوی فداکار،
همسری دلبند،
یاشهیدی کشته به سرب
و از این قبیل
*
دامون
25/05/2009

Sunday 13 May 2012

در زبانزد



در زبانزد 

آنچه میگذرد 

غصیان تلخ هزار سال در گلو خُفته است

طلایه داری کمر بسته 

در دست انان رخشی 

در حماسه 

به بامداد 

نزدیک

از دور صدای زجه

و مردمکان 

در تکاپوی رزم

با آسیا بان باد

از دور باریدن سرب 

از دور جوشن و زنجیر


اما صدا 
در زبانزد تایخ است

که با غصیان تلخ هزار سال در گلو خفته 

میتراود در یاخته های بی سر و پایی چو من

من 

این من در من

این من نوعی دگر چرخیده در اسرار 

من که در من بی برادر 

و لرزان دست مادر را فرا موش


در زبانزد هر چه بود


در زبانزد هرچه هست

گفتار امروز است 

که میبارد

چو غصیانی 

بر این پرخیده دستار



به شاهین


٢٤/٠٢/١٣٩١


دامون

Sunday 6 May 2012

نسل سوخته





از این دیار 
که در آن 
علفی از آبی خبر ندارد 
و رودهای ضُلال همه از گونه 
سراشیبند
 تو دستی را حائل 
به فرض اینکه گیرد دست تو را
در اندیشه مدار

در این دیار

در طنین هر آستین 
شعبده دستی 
آنچُنان که در افسانه نگنجد 
خنجری آهیخته را
چون دم عقرب  به کتف نازکت نشانه است
و حتی عشق را هم باید در پستوی خانه پنهان داشت
آوای آن چکاوک 
که میخواند به آواز :" هنوز به صبح مانده سه دانگ" ، در رف هر خانه 
ماند به جای 
و  دسته دسته ناگزیر 
مردمکان، بردند نطفهء خویش را 
به قربانگه ِ  شیطان



دامون

به پ. صفر پور


١٦/٠٢/١٣٩١

Sunday 22 April 2012

محک






در این قیرینه بَرزَن

در این کوی - در این دشت

در این تُندر

در این شام ِ شبانگاهی 

که حتی

نمیگیرد نشان کس از تو یا من

محک برسینه های چاک خورده

نمیآرد به توفیر 

عیاری بین ِ زنگ و ، سنگ و آهن

در این قیرینه برزن

در این شام ِ شبانگاهی به تُندر

در این برزخ به دانش گُم شده نام

در این کوره

دراین بوته در آتش

چو ابراهیم، غنوده، دست بسته پای الکَن

به علم ِ معرفت بر باد رفته

نه بر خاطر

.نه بر بنوشته ای من




دامون
٠٤/١٨/٢٠٠٩






Tuesday 17 April 2012

مترادف



ِ مترادف حرفیست که تکمیل میکند گفته را به سبک دیگری
*
برای مثال
و قتی که در حیاط خانه تشنه مانده گیاه، 
به بی زبانی ِ سکوت میگوید آب، عریانی این حرف، از هر برگش پیداست

بودن همیشه مترادفش را در خویش تکرار میکند
وقتی که خون در رگ ما میبارد خواهش بودن را
اعجاز زنده ماندن یک فریضه میشود 
تکرار روز و تکاپویِ زنده گی


دامون
٢١/٠١/١٣٩١

Thursday 5 April 2012

بُهتان



ترک بهشت کردمی
دامن خویش دادمی
در پی تو
به بادها
سفله شدم نگار من
نیست دگر قرار من
در همهء
قرار ها
دانهء گندمی نبود
سیب هوس نبود
این
دعوی دل
به کارها
سیب زَنخ اگر بُدی
تُهفهءَ این بهشت ِ پیر
سر نزدی به هر کجاش
از همه سر
گیاه ها

دامون
٠٩/٠١/١٣/١٣٩١

Wednesday 4 April 2012

امشب از پاس ِ شبانگاه گذشت


امشب از پاس ِ شبانگاه گذشت

نتواستم آن واژهء کوچک را، که به لب داشت تبسم، دُنبال کُنم

و بگویم آن را آنسان، همچُنان مرهم ِ سرد برسر کورک تب

امشب از پاس ِ شبانگاه گُذشت و به فردا نزدیکم کرد

دامون

Friday 23 March 2012

پژواک




این من، این که در من مانده از ایام دور
این کثافت چهره با امیال شرم آور
این هزاران من که تو در خویش خویشت میکنی پنهان ز چشم خویش
این من سر در به زیر برف و هر آیینه در هر سو فقط تکرار چیزی پوچ
این که افتاده چو من در سنگلاخ خود پشیمانی
به دوشش صد هزارن من و هر من
 وزن صد خرمن
دامون

پنجم فرودین ۱۳۹۱