Sunday 22 December 2013

قَسم های‌ ِ من



من با خود قسم خورده ام که در همه اُو قا ت 
حتی اگر یک بار هم شُده، به یاد ِ از دست رفته گانم، سورهء میآد بسرایم 
در این سرای، تو چه دانی، چه میشود 
دم ِ دگری 
شاید معجزه ای دوباره 
سادهء دستهای‌ آنها را، به یاد ِ روز آرد 
و مرا 
خوش وقت، در اعجاز ِ گُلهای ِ یاس، یا که در آغوش کشیدن‌ 
چونان که دگر در پوست نگنجد بدنم 
در باور معجزه ننشسته ام 
ادراکم این را میداند که گذشته، گذشته است 
و به دنبالِ اسخاره و تطبیق ِ سطر به سطر ِ آنچُنان، از واژها نیستم 
هر چه پیش آید خوش آید، زبان و لحجه ء خود را، عوض نباید کرد 
و در یک عان، نباید که سپُرد به باد ِ هرجائی پرچم قافیه ء خویش را 
من با خودم قسم خورده ام ، که ننویسم آن را که در واقع، در دل ندارم 
میتراود بوی ِ خوش نان و صفای ِ روز یا که نجوایِ پرنده ای، از کوزهء لبهایم، آنسان که من آنرا میشنوم 
نه آن چه چه کذائی ِ بُلبُل که از داخل ِ آن جعبه درمیاید 
گُمان به هر دلیل که داری، بدان، حقیقت در چشم نمی آید و تصویر نیست 
آنکه درون ِ آینه بینی، نماد تو است 
آنچه درون ِ آینه نیست در توست 
درون ِ ادراکت 
برای درک ِ دوباره در خویش می نگرم، 
من نزد ِ خود قسم خورده ام، که تا جان در بدن دارم ایمانم را از خویش ِ در خویشم 
کم نکُنم 
من نزد ِ خو د قسم خورده ام، که تا ابد 
عاشق باشم 
عشق می سُراید معجزه را در بند بند تنم 
میزُداید از تصویری که در آینه مرا مینگرد 
و از سر ِ تسلیم در خالی ِ خویش 
آه که، زبان الکن در این سخنکده آمد 
و چندان که میرود در این لا متناهی ِ عشق 
قسم یاد میکُند 
به گُفتهء خود 

دامون 


٢٩/٠٤/٢٠٠٩


Tuesday 17 December 2013

در سراشیب



در بیاور آن میخ انفجار‌ِ را از مغزم
آن ریگ شهاب گونهء مزاحم را، از کفشم
میخواهم زنده بمانم،
زندگی کنم، این چند روزهء دنیا را
عشق بورزم به جای سجده
در آزادی بمیرم، مثل پدرم آدم، مثل مادرم هوا
بدون درد سر بستن دستمال آخرت به شقیقه ام
یا آن قُل و زنجیرت به ریشه ام در اوین یا گوهر دشت
بُرو، بُرو بهشت،
من
من به جهنم
میخ نحص طویله ات نیست آنجا در سرم،
به جهنم
ریگ در بایستی ات نیست آنجا داخل کفشم
به جهنم
اگر آدم بخشید بهشت را به یه گندم
من بخشیدم همه را به تو
به بهای ِ یک جُو
بُرو به گُم
بُرو به آخِرَت، بُرو بهشت‌

در بیاور
آن پنبه را از گوشت


دامون

١٩/بهمن/١٣٨٨
نگرش سوم

Sunday 15 December 2013

یاد






درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف که مینگری، رنگ، رنگ ِ خشک و خمود
خُدای ِ پیر زمان را، به نجوا ست موازن
به بام مسجدی از سنگ به سَجده و به قنود

غُبار
غُبار گرفته نفس را درونِ سینه به حبس
و من نشسته به یاد
لمیده سخت به سکوی خانه کنار حیاط

درون پنجره چرک است، چرک به حرف
به هر طرف که درنگری، چهره های ِ زرد و خمود
غُبار گرفته نَفَس را درون ِ سینه به حبس
و من در اندرون خانه به یاد
رفته فُرو


دامون
٠٩/٠٢/١٣٨٩

Thursday 12 December 2013

سّر ِمگو






تبر به نیام ریشه نشسته در این شب بی مقدار
هنوز رعشه در زیر پوست افرا نمیگُنجد
و دست
آن دست که میآمیخد خدشه بر درخت
آهیخده خنجری نهفته به زیر آستین، بسان سرّ ِ مگو،
در تداعی ِ اعجاز شیطانی

واین نطفهء لغ ، این بزُ گر که تکیه داده به شمشیر
خلیفهء تصمیم ِ گله به مرگ است

سلاخ گونه های چماقی
سپاه، سپاه
همه به خط
یک یک، پسماندهء نزری دیشب را
چون خُرفهءِ احشام
به نیش میکشند، در زیر پالکی

دامون

اول دی ١٣٨٨ 

Thursday 5 December 2013

به سپیدی قلب یک سیاه


قلبت مانند دریاست، بی همتاست_دوست من
.و چون کوه استوار
.و پیکرت، گواه زخم پیرت از زمانهای دور
تو، گرچه سیاهی اما قلبی سپید تر از سپیده ها داری
و هر آنکس که گرسنه است، دوست من، از ماست
و تو و مایئم که با سیاهی چهره مان
.عالم سیاه این سپید ها را میدریم
*
آنانکه نان را گرفتند از ما، خوب میدانند
.تو و من یکی میشویم مثل هزاران جوی، به رودی خروشان و بی انتها




دامون



به نلسون ماندلا و دوست عزیزم موسی، از آفریقای جنوبی

Monday 25 November 2013

در دل ما آرزوی دولتی بیدار نیست!




مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا، گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها، چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی مرد را
خار، چندین جامهٔ رنگین ز ِ گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سِلک جولان می‌دهند 
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی زبی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را، دکانی چیده است
*
در دل ما آرزوی دولتی بیدار نیست
چشم ما بسیار، زین خوابِ پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد، زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا**
(رضایت).هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

صائب

معنی این بیت به این صورت است که: اگر دنیا از هم بپاشه، از جایش  تکون نمیخورد، آنکه به هر اتفاقی راضی است و زندگی را خواست خدا میداند **


 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد

Friday 22 November 2013

آنکه مرگ حق است




آنکه مرگ حق است
آنکه حق مرگ است
آنکه مرگ است حق
حقی نیست جز مرگ
جز مرگ حقی نیست
مرگی نیست جز حق
حق فقط مرگ است
دار آرزوست
آرزو بر دار است
بر دار، آرزوست
آنکه دار مرگ آرزوست
در چشم بخیل
در بخیل چشم
در بخیل، در چشم

دامون


گوش زمان


گوش زمان پر است از لَخت لَخت ِ هزاران من، که گفتند من و شنیدند من 
من هنوز در طنین هزاران من 
من هنوز در من 
گرفتار ِ من 
و تنها، من

دامون
٢٢/١١/٢٠١٣

Monday 11 November 2013

بی آنکه لحظه ای



در شامی غریبانه نشسته ایم، بر نعشی که از سُم سطوران بر آن نه سر مانده نه تن
و آن سو تر، رمل جانکاه ِ بیابان تنها یی که گریخته، یکنواخت، میتازد به چشم‌ ، بی آنکه لحظه ای را مکث
سقوطی به چاه ِ بی پایان قهقرا

دامون
به صادق قلم انداز


١١/١١/٢٠١٣

Friday 8 November 2013

ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم




ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

شهپر پرواز ما، خواهد به کف افسوس شد
کز غلط بینی، قفس را آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم، آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دار الامان پنداشتیم

بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را، سنگ نشان پنداشتیم

*ناعش سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

خون ما را ریخت گردون، در لباس دوستی

از سلیمی، گرگ را صائب، شبان پنداشتیم


صائب تبریزی 

*
به نظر من معنی این بیت به این شکل است: از بس هنگامه خدا و جذا دادنش حتی برای جرمی نکرده را در گوش خودمان خواندیم
 هر بلایی که سرمان آوردند را هم از ( از روی خُرافه) دست سرنوشت( دست خدا) پنداشتیم


 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد
 

Thursday 31 October 2013

در لبه






در لبهء پرتگاه ِ این ناکجا که تنها انزوایش ختم نام ماست، ایستاده ایم
جرم، مرسوم آمیانهء بودن است
و سربازان مقوائی، انتظار رسیدن گلوله هایشان را با تن ما میکشند
مصروف و مُچاله
مثل کاغذی به کناری افتاده آرزوهامان
مرغ جان
اُفتاده در میدان مشق ِ تیر
عشق دیگر نیست
این انجماد شبق فام دیگر یست



دامون

٣١/١٠/٢٠١٣

Sunday 29 September 2013

و شقالان در گوشه ای


تکیده ایم، از این توده ء منجمد که ا یستاده در صحنه‌ ء زندگی
مثل ماسیده های محبت، به پیاله ء چشم
وشیرازه ء این نمایش چندش آور که در  اصل، سیلی ِ سردی بیش نیست
که مینوازد بس جانخراش لاله های گوش را
 سرما و انجماد از حد بی نمکی هم گذشته است و کارد، از استخوان
*
سنگتراش پیر، جمله ای دیگر را با ضرافت ممکن به قانون استبداد نقش میکند
و شقالان در گوشه ای، نیمی از حمایل انسان را با اشتهای  شیطانی، تکه تکه میبلعند
با صیقه ای موقت و شیرین



دامون


٢٨/٠٩/٢٠١٣

Thursday 26 September 2013

نمایش




در رواقی خالی از اندیدشه های مُضحک، مُنتهی به دوره ء رنُسانس
و چینی شکسته ء  استخوان های بالیه
گنجینه ای، انباشته از تنوع زین ِ اسب و  اُلاغ به چشم میخُرد، با خرمُهره های درخشان
به گفته ء دیگر:
"
این همان استر هُمایو نی است، که د ر ظا هر، رداده ء امثال و حکم  به تن دارد"

ما مانده چون شمع شب افروز بر صفره ء ِ بادام مغز ها
وآن اژدهای خون آشام
  که دم عقرب زاده اش، ز گوشهء آستین پیداست


دامون
٢٦/٠٩/٢١٣
به ی. رُیایی


Wednesday 25 September 2013

خاطره










دستهایی بود در این باغچه، سبزکه تو گفتی، در بهار شکوفه داده اند


صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشست رکود غبار را، از برگ برگ ِ ‌سبز ِما


آسیاب ُمراد، میگشت در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء صبر از ضُلال ِ بارانی


من ما بود و آرزو 

 نقشی نه در‌ سرآب





دامون

٢٤/٠٩/٢٠١٣


Thursday 15 August 2013

آزادی



میخوانمت هر روز، مثل روزنامه هر صبح، مثل کتاب و هر لحظه ء ممکن
ترسم از این، که تمام شوی
من در تو مثل ماهی در آب، مثل ریشه در خاک،  تشنه تو همیشه
ترسم ازاین، که تمام شوی
و من 
در سایه هیچ درختی نباشم، حتی برای مرور به روزنامه های صبح
یا هر لحظه ء ممکن



دامون

15/08/13

Saturday 10 August 2013

ژ در زبان پارسی مثل پ






حضرت مقدم الممالک بالای صندلی نشسته بود، اطراف صندلی از چپ به راست روی مُخته ها ی اطراف پر بود از آدمهای قد و نیم قد، هر کدامشان دستمال های نازکی از جنس ابریشم و حریر را در دستهاشون گرفته بودند و از دور و نزدیک برای پاک کردن و پرتاخت نعلین های مقدم الممالک به هم نشون میدادن، یک طوری با نشون دادن دستمالهاشون به هم، ضرافت دستمالهاشون و به رخ هم میکشیدند.
 گوش تا گوش دستمال بدست. مقدمالممالک با انداختن بادی داخل خرخرش صدایی مثل صاف کردن سینه از خودش در آورد و با همان حال تُف غلیظی که از سینه اش در آورده بود را دو باره بلعید و باسنشو از یکطرف صندلی به طرف دیگر تکان داد. جمعیت در سکوت نشسته با فرستادن تکبیر و صلوات مشغول چریدن طنقلات و  غذا های داخل صفره شدند، و با گفتن تبریک و قبول باشه به نوشخوار ادامه دادن



مصطفی صُدیری


                                                                                                   

Thursday 25 July 2013

وقتی که اسب مُراد به قیمت قاز است


وقتی که اسب مُراد به قیمت قاز است
و داروک را صدایی خوش، در آب سر بالا
و ریش، به دست قاضی جلاد
و افعی به دوشان ِ هزارهء سوم به حکومت عامیانهء شهر
وقتی جواب گلایه و چرا، پژواک سرب یا که حلقه ء دار
 است 
و جبر، میساید استخوان را 
چون سنگ آسیاب به ناخن
و  هر استخاره طرحی مُضحک، برای آینده
من
ما
با هم بودن
و هر صراط دیگری
 که به سود این کدخدای نسیب شده، بی سبب آید
رسم  ِ دوگانهگیست


دامون


Sunday 21 July 2013

ششصد و هفتاد هزار میلیارد نه تو نه من




ششصد و هفتاد هزار میلیارد قسمِ دروغ 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد مشکل تراشی و بامبول 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد دزدی و تقلب 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد بار خرج تراشی 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد ، لول تریاک، قرص روانگردان، هروئین 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد بار میتوان نوشت از کسافتکاری های ایشان به گهوارهء دانش مشرق زمین 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد بدبختی که قبلاً ها در دکان هیچ عطاری هم پیدا نمیشد 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد بار بازی با سرنوشت آینده کودکان این دیار 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد خروس قندی برای ضعف دلهای گرسنه بر غذا 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد گناه برای مشتی دلار نا قابل پنهان شده در بانک های سویس 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد توپ و تانگ ومسلسل زنبورک و شهاب دور پرواز 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد نه تو نه من، که، فقط و فقط وَرَعِ داشتن و بیشتر داشتن 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد گوش ناشنوا _ کر، چشم کور و پای علیل 

که فقط فکر میکنن بهشت برین کلیدش ساخت چینه 

ششصد و هفتاد هزار میلیارد بار از دست اینها دق کردن، زیر تازیانشون خورد و خاکشیر شدن، شهید و شَهله شدن 

بازم 

بازم، ششصد و هفتاد هزار میلیارد گلایه باقیست 

به پایان آمد این دفتر 

حکایت همچنُان باقیست 



دامون 



به الف کوشا 



Tuesday 16 July 2013

پژواک





حلال
حرام
مکروه

پاک
نجس
مشکوک

خشک
نمناک
مرطوب

راست
روایت
دروغ

سالم
سلامت
مسموم

دوا
دکتر
مجروح

فاحشه
فحشا
فجوع

نان
آب
بابا

باد
ابر
باران

خشکسالی
کم آبی
قحطی

توپ
تانگ
مسلسل

دام
دانه
تله

هزا ر چم
هزارخم
هزار رنگ

سرداب
مرداب
گنداب

کور
شل
کچل

محاکمه
موکل
محکوم

مرشد
ارشاد
میدون

مفسد
فساد
مسموم

اعانه
صدقه
کفاره

ذکات
خمس
رشوه

پنبه
دونه
پوست

بهشت
جهنم
سیب

امریکا
کانادا
گندم

آسمون
ریسمون
پریشون

باد
طوفان
بارون

شنگول
منگول
حپه انگور


بالا 

پایین 
دوق


قصه 

داستان
دروغ



دامون

painting by Hundered Wasser