Sunday 14 December 2014

هزاره ی ِ سنگ ها



سنگ داستانی دارد که آنرا سار بهتر میداند
و قابیل که کُشت برادر خویش را به ضربه ای  ازآن
***
سنگ داستانی دارد ماوراع ِ قرن ها و هزاره ها
سنگی اگر نبود، سنگساری دگر نبود
، داستانی از هزار زهر عقرب و مار و عصری دلگیر


دامون

٠٧/٠٩/٢٠١٤

Wednesday 10 December 2014

قرصِ نان




معتاد شده ام
معتاد به دویدن
در این جهنم بی در و پیکر
که هر روزش، از بوق سگ تا خُطبهء نصفه شب خروس،
.همه دروغ، که حتی نوالهء خُنّاق هم نمیشود
که بگیرد آن دهان گنده ء شان را
شورابه در آب شور، چشم یکایکشان کور
کور، مطلق، کور
*
معتاد شده ام به سگ دو زدن،
در این جهنم بی در و پیکر،
برای کسب قرصی از نان، محض دلپیچهء این فرزند خورد
که اشگ میریزد مثل رحمت خدا


دامون

٢٣/دی/١٣٨٨

Tuesday 2 December 2014

واقعه




مرگ، از سیگار کشیدن، از چای نوشیدن و پُر و خالی کردن ِ ریه های لذت ِ حضرت ِهابیل که روزی دست بُرد به سنگ، و زد به زیر تمام قوانین و کُشت برادرم را به سُربی داخل ِ مجرای ِ نفَس- سخن میگوید و آهِ مادر که کور شد از بس، و دِق، از بس، از انجام صورت جلسهء دادگاه، با استشهادِ ملکالشعرا، که میگفت: «اینم جزو همون قتول زجیره ای بوده خانوم» اگه کسی اعتراضی داره باید بنویسه، اینکه شما بیایی اینجا اعتراض کنی، کارِ درستی نیس : باید نوشته ای باشه، نامه ای باشه، به دریافتی امامزاده کی میدونه کی هست، دوازده تومن ِ بازاری هم ضمیمه کُن یا بُنچاقش؛ تا دادرسی بشه! از این گذشته یک قطعه به شِماره‌ ی هزار و صد و بیست و سه تو بهشت زهرا جنب حوضِ شربت، آقا گفته از بیتالمال هدیه شده، که با تبریکات فائقه ال فاتحهم الصلوات
**** 
فراموش کن خانووم!، اینا ازش «سی سال گذشته»، الان دیگه بشکن و بالا بندازه؛ اون دنیا همه ی اونا وایسادن یه طرف، خدا دونه دونه شونُ جزا میده، حقشونو میزاره کف دستشون، مطمئن باش، یه مقدار نزر و نیاز کنین، یه دیگ شُله زرد، یه کم آش، به همین خیالات


و رحمت اُلله


دامون

٠٢/١٢/٢٠١٤

Saturday 25 October 2014

.






و ناز را که ترنم نگاه ِ جوانه بود، برده بود باد، بی آنکه سایه ای از خویش را، حتی به بیرنگی ِ تاریکی به جای بگذارد

و محکومانند، آنان، که زنده اند، جوینده گانی که خطی مُماس را در اطراف ِ گردن ِ خویش در دَوَرانند، و میدانند

پس، از به نیستی، از بشدن، درشده گانند آنان، که در صور زندگی لخته لخته میتپند

و ادراک بودن را، در طعم آئینه در گذرانند


دامون


٢٥/١٠/٢٠١٤







Thursday 23 October 2014

وقتی که اسب مُراد به قیمت قاز است


  
وقتی که اسب مُراد به قیمت قاز است
و داروک را صدایی خوش، در آب سر بالا
و ریش، به دست قاضی جلاد
و افعی به دوشان ِ هزارهء دوم به حکومت عامیانهء شهر
وقتی جواب گلایه و چرا، پژواک سرب یا که حلقه ء دار
 است
و جبر، میساید استخوان را
چون سنگ آسیاب به ناخن
و  هر استخاره طرحی مُضحک، برای آینده
من
ما
با هم بودن
و هر صراط دیگری
 که به سود این کدخدای نسیب شده، بی سبب آید
رسم  ِ دوگانهگیست


دامون

قاز، واحد پول، در قدیم
کوچکترین واحد پول بوده که در بازار حتی اگر برای صدقه به گدا هم
.میدادند، گدا قبول نمیکرده
داروک، به زبان مازندرانی همان قورباقه است
اینجا ، یادآور مثال « آب که سربالا میره قورباقه ابو عطا میخونه»
اسب مٌراد، همان خر مُراد است که فقط پالونشو عوض کردن و عوام بر این باورند که هر کسی بر آن سوار باشد، هر آرزوئی دارد بر آوُرده میشود
٢٥/٠٦/٢٠١٣
دامون

Sunday 19 October 2014

فتوا

  


در صورت اصرار تو بر پرده‌ی اقماض من، از نهی اگر در گوش خود، وارد نکردی پند را
روبنده را با حکم شرع،  فتوا به تعزیرت کنم




دامون

٢٦/٠١/٢٠١٤

رادیو فردا
به گزارش خبرگزاری ایرنا، روز یکشنبه مجلس شورای اسلامی جلسه‌ای علنی را برای بررسی طرح حمایت از آمران به معروف و ناهیان از منکر برگزار کرد
معاون امور تقنینی و پارلمانی حسن روحانی،  در این جلسه گفت اگرچه که او بدحجابی را تایید نمی کند اما با اشاره به موضوع اسیدپاشی در اصفهان، بحث بازدارندگی در ماده دو این طرح موجب می شود، به گفته او «فرد از حیز انتفاع ساقط شود»
علیرغم پیشنهاد نماینده دولت بر حذف واژه‌های «بازدارندگی» و«واداشتن»، نمایندگان درنهایت به پیشنهاد حذف این عبارات رای ندادند و ماده دو طرح حمایت از آمران به معروف و ناهیان از منکر تصویب شد

 «امر به معروف و نهی ازمنکر، دعوت و واداشتن دیگران به معروف 
و نهی، بازداشتن از منکر است»


۱۳۹۳/۰۷/۲۷


Sunday 5 October 2014

اگر داری تو عقل و دانش و هوش



اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی


داستان موش و گربه از عبید زاکانی

ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو دُر ِ غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم، پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم میِ خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غُرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود بُرد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیموِ عمّانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
می‌رویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستم‌های خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان ِ دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه با سیف‌های برانا
فوج‌های پیاده از یکسو
تیغ‌ها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آورده‌ام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گُربانا
گربه‌های براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رُستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من، پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن، پسر جانا



عبید زاکانی



عکس بالا از سیلوستر، گربه من

Saturday 27 September 2014

حرفها در خُرفه ای به مانند علف





حرفها در خُرفه ای به مانند علف
و بلقوراستغاثهء عشق به میهن در اُماج معده به چاشنی ترش استفراق
به کدامین سخن که تدبیر است باید که تکیه کرد
 ؟ 
از گفتن زیاد موی بر زبان نشست

!




دامون


٢٤/٠٩/٢٠١٤

Tuesday 19 August 2014

تصویر زن


 
در سردر کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را
از مخبر‌ ِ صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا،خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق
می‌رفت که مومنین رسیدند
این آب آورد، آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفته‌ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جَست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر درنده می‌جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می‌دریدند
لب‌های قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می‌مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می‌تپیدند
درهای بهشت بسته می‌شد
مردم همه می‌جهنمیدند
می‌گشت قیامت آشکارا
یکباره به صور می‌دمیدند
طیر از وَکَرات و وحش از جَحر
انجُم ز سپهر می‌رمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم
از رونق مُلک ناامیدند

ایرج میرزا

ماخذ‌:دیوان ایرج با اهتمام دکتر جواد محجوب چاپ پنجم ص ١٧٧
تیراژ ١٠٠٠ شرکت کتاب، کالیفرنیا

Wednesday 6 August 2014

وبرگ های پلاسیدهء انجیر








نه به باد رفته
نه خاکستری به جا مانده از آتشم

فرزندی خَلَف نبوده ام

نامی چون آدم بر من نهاده اند

و ازپهلوی ِچپم 

در بین ِ دنده های کجم

از جداری 

که در پس داستانهای ِ غریب  باید خواند

وصله ای مغموم، آه کشیده ای هووا نام، پرداخته اند

و او را مُخاطب ِ خویشم کرده اند

*

هووایِ من، هر از صبحدم در چشمه ای آینه وار

شانه ای با ضرافت ِشبنم را، بر کمند گیسوانش میکشید

ودر نگاه ِ خویش نه فقط بر کمند ِ گیسوانش شانه میکشید

که، در حیرت، به عکس ِ دیگری در آب مینگریست

تصویر ِ ماری خوش خط و خال شاید

که به او

درختی که بر سر ِ هر شاخه اش

گوی ِ دواری به قامت ِ سُرخ گونه وگوهر بار آویخته بود را
در کنار چشمه نشان میداد

*

حَسَد در پَس ِ چشمان ِ مار با حرص آزیدن گرفت

و این گونه که بینی میوهء گناه را نبلعیده در این خاکستانم

و عصارهء انگور را در تاکتستان ِ غنیمت بُرده از بهشت

در طنش ِ سایه مینوشم

من آمیخته ام به زمین، چونان نها ل ِ سیب، دانهء گندم
تنیده به خاک 

در ناهموار سیاره ای سرد 
که حتی پر ِ سیمرغش را مئوائی نیست

جخ که بهشت ِ برین را

تنها من

مُخاطبم

وبرگ های پلاسیدهء انجیر




دامون

٠١/٠٥/٢٠٠٩