Thursday 27 February 2014

تا من زنده ام




وقتی که در چشمهایم تصویرت
 و آهنگت
مضراب قلب مرا میسراید
دیگر نممیری
تاکه من زنده است
نه
تو زنده ای
تا من زنده است
آن تابوت
آن خاک و مزار
همه و همه
جز نمایشی بیش نیست
زیراکه تو درمن میسرایی آهنگ عشق را‌
که تامن
زنده است

دامون



به پاکو د لوسیا


٢٧/٠٢/٢١٤

Wednesday 12 February 2014

سوت ِ دلان





دراین سوت شبانگاهی که پسمانده ز ِ عصری بیش محضون است
پس سی سال
در این ایام سوت و کور که اندوه است در ماتم و ماتم قصهء دلهاست
دمان ِعصر استبداد
در این طوفان شن، در بندری موقوف
نه لنگر مانده بر کشتی نه سُکّانی به دست ناخُدائی ذُبده بر اسرار
چو قومی مانده در متروکه ای نفرین شده 
بی صاحب و دَیّار میمانیم
در این طوفان محنت زا
در این بندر، در این متروکهء موقوف 
میان ماندن وبودن
میان جبر گُستاخان سلاخ
  
دامون

٠١/٠٩/٢٠٠٩