Saturday 31 January 2015

ترانه ایی دیگر





بافتم زمین را و آسمان را و ابر را و باران را و هر مکمل درد را و هر مرحم را
که زخم کهنه را و حنجره ی مسدود را و دست الکن را
اما
اما، نیافتم
نیافتم آن سر مگو را، جواب را، نوش دارو را
زندگی اتفاقی افتاده بود قبل از آن که اتفاق با من بیُفتد
زندگی حادثه ای نوشته بود، قبل از آنکه من حتی نوشتن را، حادثه را
از دست زمانه میکشد این دل هزار هزار جرعه ی تلخ را، شراب را
افیون عشق را
افتاده بود بُرج زمان در بُرجی که من را

*

دامون

١٩/١١/٢٠١٤

Monday 12 January 2015

نمایش ٢




کُتِ شکاری و کفشهای کاکی و ریشی از ورا ءِ بناگوش گذشته، کنار پرده ای مملو از گُل و بُلبل
و آن طرف پنیرکی تُرشیده در تَقاری پُر از تَرَک در تئاتر فجر
بی اعتباریِ گاهواره ی دانشِ شرق  و پرده بازیِ آماتوروار به سبک دالی
دامون

١١/٠١/٢٠١٥



کفش های کاکی:کفشهای راحت
کُتِ شکاری و کفشهای کاکی: کت و کفشی که با هم نمیاد

Wednesday 7 January 2015

من چارلی هستم



من چارلی هستم، .......
زبانی که میگوید به طنز، که شاید دریچه ای را بگشاید، در نقشی وراءِ آنچه تو در اندیشهٔ  خویش دیده ای
من چارلی هستم، که نا به هنگام ِ تردد جبر را، با چند خط خطی، به تو، نشان دادم
من چارلی هستم، تصویری ازحقیقتِ  بودن، به پاکی یک سرود وبه بی پروائیِ یک طنز رکیک.

دامون
٠٧/٠١٢٠١٥