Sunday 15 November 2015

طالبان





شهادت

این آخرین جرعهء محبت را

در بیگناهیِ ِمطلق نوشیدن

.و از زوار ِ کالُبد ِ خاکی بر آهیختن

آنگا هان

وارهیدن 

از بوریایِ زمین

گُزیدن ماوا 


در جوار رود های ِ مُزین به شیر و شراب
و یا 
مالش ِ 

پر ‌‌ ِ قدیسه ها 

به روی بی گُناه ِ زخمها 

و دل ریشه ها 

ز ِ مسلخ سُرب

این وعده ها را


همچون جوهری سپید ساز

که میزُداید فکر را

اندیشه را

ز ِ هر اقماض ‌دیگری

و روانه ات سازد

در بُهت

در حسرت 

به خارستانی 

.که میخراشد پای را

این وعده ها را

ذره ذره در تعریف ِ زاهد‌ ِ عامی شنیده ام

این جمله ها ی 

مُستفرغ و بلغور شده از روایت را


*


دجاله ای

کوزهء زهر کُبری به دوش

 گرفته، می افشرد 

بزر مرگ را

درکوچه ها 

 بر پیمانه ای مدرج


و حتی

الصاق ِ قبالهء بهشتی مُصوفه را 

نواله ء جانت میسازد 

در کوچه های شهر

با فشار دکمه ای 

در انهنای‌ِ انفجار


**


اینها 

که نام خود 

طالبان ِ حقیقت نهاده اند

اینها که افیون را در سُرنگی 

چون شربت شهادت تزریق میکنند


دامون




٢٨/٠٥/٢٠٠٩

Sunday 8 November 2015

در جایی نوشته


در جایی نوشته
 که اگر من من باشد و آن من در من باشد و من به او بنگرم و او به من
مثل من در آینه که به من مینگرد، وقتی من به آینه مینگرم
*
 من برخلاف من در آینه، فکر میکنم، و من در آینه، فکر نمیکند
حتی من در آینه قابلیت فکرکردن را درخود ندارد
پس من بلند میشوم و میروم حالا به هر جایی، من در آینه محصورمیماند
نه، من از رفتنِ من - محو میشود و تا من نخواهم
منی در آینه نیست، یعنی، و جود واهیِ من نمیتواند مثل بختک، مثل یک چادر منرا احاطه کند
پس، من آزاد است، حالا هرکجا که باشد
من میتواند چایی بنوشد و در آرامش، حتی بمیرد

****
آینه مثلِ قفسه

دامون
٠٢/١١/٢٠١٥