Monday 31 December 2018

رودهای زُلال




از این دیار
که در آن
علفی از آبی خبر ندارد
و رودهای زُلال همه از گونه
سراشیبند
تو دستی را حائل
به فرض اینکه گیرد دست تو را
در اندیشه مدار
*
در این دیار
در طنین هر آستین
شعبده دستی
آنچُنان که در افسانه نگنجد
خنجری آهیخته
چون دم عقرب را
به کتف نازکت نشانه است
و حتی عشق را هم باید
در پستوی خانه پنهان داشت.
آوای آن چکاوک
که میخواند به آواز :" هنوز به صبح مانده دو دانگ" ، در رف هر خانه
ماند به جای.


به س.ش



دامون

١٦/٠٢/١٣٩١

Thursday 4 October 2018

سرزمین




این خاک و گرد که روی سینهء ماست
این شعله ور نسیم زمستان
این، که میبلعد کالبُد هر زشت و زیبا را در ضمیر خویش
حتی سرشته‌ ای موضون را از نواله ای در خون
این زمین، که الوان است و خواستگاهِ تن ماست
این مرز پُر گُهر
خانهء ماست

دامون
٢٠/٠٣/١٣٨٩

Thursday 2 August 2018

آیا که این نیز بگذرد؟

3



هرگز نبود در انتظار، که این سرزمین 
با آن هزار بار اسیر سُلطهء هر قداره بند و گزمهء سلطان
.چُنین خار و زبون، به سرزمین عجایب، که در افسانه نگنجد بدل شود، هرگز
اینجا، فقط حضور موریانه هاست در لباس  ِ انسانها
که پاکوبان، قطعه قطعه ء این بهشت را به مکاره برده اند
فقط برای مُشتی پُر از طلا

دامون
٢٢/٠١/٢٠١٤


Thursday 5 July 2018

نمیشود که گفت نه






نمیشود که گفت نه
اما
راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست
و نتوان جدا شدن ازآن
چرا که
شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج
**
راضی به رضای چه کسی باید بود؟
که بیاید  روزی، و شمشیر زنگار بسته ی خویش را، از نیام  بر کشد و به جای افشاندن تکه تکه ء نان، بیافشاند فواره های خون در قنات شهر
و دوباره
قصهء دندان و سنگ
قصهء زندان و یوق
قصهء، آتش و باران سرب
داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود
**
به امید چه کسی باید بود؟
که بیاید روزی
و صد هزار زهر عقرب و مار را
که حتی در دکان هیچ عطار هم  پیدا نمیشود
دوای دردِ ما کند

دامون




شنبه ٩ دی ١٣٩١

Tuesday 22 May 2018

پیش بینی آینده ایران از زبان فردوسی










در نامه ای که رستم فرخزاد سردار سپاه ایران در جنگ قادسیه به برادرش می نویسد


پیش بینی می کند که اگر ایران از اعراب شکست بخورد، آینده ی ایران چنین خواهد بود که


فردوسی آن را بسیار زیبا نوشته است


چـو بـا تـخت، مـنبـر بـرابــر شود، همه نــــام، بـوبکر و عـمَر شـود


تــبــه گـــردد آن رنــج‌هــای دراز, شـود نــاســزا شـاه گـردن فـراز


چـو روز انـدر آیـــد بـــه روز دراز, نـشیــب دراز اسـت پــیش فـراز


از ایـــرانی و تــرک و از تــازیــان, نژادی پـــدیـــد آیـد انــدر میان


نــه ایــران؛ نـه ترک و نـه تازی بود, سخن¬ها بـه کــردار، بــازی بـــود


بـرنـجـد یـکـی دیــگـری بـرخـورد, بـه داد و بـه بـخشش کسی ننگرد


ز پـیـمـان بــگــردنــد و از راسـتــی, گرامـی شـود کـژی و کـاستی


کشــاورز و جــنـگی شـود بـی‌هـنـر, نـژاد و گـهـر کـم‌تـر آید به بـر


ربــایـد هــمـی این از آن آن از این, ز نفـریــن نـدانـنــد بــاز آفرین


نــهــان بـــدتــر از آشـکـارا شـــود, دل شـاه‌ِ شان سنـگ خـارا شــود


بــد انـدیـش گـردد پـسر بــر پـــدر, پدر همـچنین بـر پـسر چــاره‌گـر


شــود بــنــده‌ی بــی‌هـنـر شـهریــار, نــژاد و بـزرگــی نیـایـد بـه کـار


بـــه گــیتـی کـسی را نـمـانــد وفــا, روان و زبـان‌هـا شـود پــر جــفـا


چـنـان فـاش گـردد غم و رنج و شور, که شادی بـه هـنگام بهـرام گـور


نــیـایــد بـــهــار از زمــستـان پـدیـد,نـــیارنـــد هــنگــام رامـش نـبـیـد


نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام, هـمـه تـنبل و چــــــاره و ســاز دام


پــدر بـــا پــسـر کـیـن سـیــم آورد, خورش کشک و پوشش گلیم آورد


زیـــان کـسـان از پی سـود خـویـش، بــجــویــنـد و دیـن اندر آرند پیش


بـــریــزنــد خــون از پــی خـواسـتـه, شــود روزگــار مـهــان کــاســتــه


چــــو بـسـیار از ایـن داسـتان بگذرد، کـسـی سـوی آزادگی نــنــگـــرد










بریده از روزنامه اینترنتی سپیده دم ۲۱/می/۲۰۱۷

Monday 30 April 2018

خاطره ۲





آنروز ها،  تو  و من، ارزشی دیگر داشت

ما، زاده میشد در سادهٔ ما
ونگاه، روی صورت بود، و حرف میان نگاه.
مادر، خستهگی روز را، در میکشید به جرعه ای از محبت پدر، و همسایه، به تعارف، نانش را با تو قسمت میکرد
عشق، میبارید آنروزها، در جوارِ یک دیگر  ،
مسجد و  و بتکده و دیر و کِنِشت، جُز به مشتی گِل و خشت ، هیچ نبود، و کسی اعتقاد ش را، داغ  نمیکرد به پیشانیِ خویش
چه بگویم، دستهایی بود در آن باغچه، سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند
صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشُست رکود غبار  را، از برگ برگ ِ  ‌سبز ِما
آسیاب ُمراد میگشت، در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء چَشم، از ضُلال ِ بارانی.
من، ما بود و آرزو،  نقشی نه در‌  سرآب.



۰۱/۱۸/۲۰۱۸
دامون

نقاشی: بند هشت (اوین)

Friday 13 April 2018

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست




مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا، گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها، چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی مرد را
خار، چندین جامهٔ رنگین ز ِ گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سِلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی زبی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را، دکانی چیده است
*
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد، زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا**

هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است


صائب تبریزی




معنی این بیت به این صورت است که: اگر دنیا از هم بپاشه، از جاش هم تکون نمیخوره، کسی که به هر اتفاقی راضی است**



 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد



Saturday 7 April 2018

در میانهء میدان



سنگ می لرزد
درسرای کوه
کاغذ می گرید
به قایِت ِ باران
و لنگر این شکسته تیغ
در میانبر این گفتار
در هق هق گفته های پوچ
چرخی میگردد لنگان تر از آنکه سر رشته اش را کشان کشان
به اختتام مینگارد
و این مرموزگونه ثانیه هاست
که در میان جادهء ابریشم در کنار معبد بودا
در آوشخور زمان میرزد
و چکه چکهء‌ َ ما
جاری تر از آن


دامون
به یاد قربانیان آذادی
٢٩/اسفند/١٣٨٩

Saturday 17 March 2018

وقتی۲ *








وقتی یگ گله از ارازل و اوباش، با تفکری کهنه تر از عصر سنگ، سردمدار مملکت میشوند، و کروری از الاغ و گاوِ نواله خوار، دنباله رو آنها
وقتی یک مشت پاچه خوارِ دستنشانده، نماینده مردم در مجلس فرمایشات هستند که فقط به فکر جیب خویشند و نه به فکر آسایش مردم
وقتی مردم فقط صبح را به شب میرسانند به خواست خدا
وقتی طومار آرزوهای مردم به چاه خرافات ریخته میشود، وپای پیاده روانه به صحرای کربلا، برای بستن دخیل به واحه ای دیگر
وقتی آدم ها در گور های پیش ساخته، زنده به گور میشوند به جرم زیستن
وقتی انسانها، در گرسنه گیِ آزادی در دهلیزهای ننگ ذُوب میشوند، فقط به جرم پرسیدن
آری، آن زمان که مردن، جان سپردن و تسلیم، تنها ره رهایی است
و جزیرهٔ امید، ساحل خشکیدهٔ هامون
آنزمان، اقیانوسی از سرچشمهٔ معرفت را لازم باید 
که بشوید، به زنگارِخون نشسته دستهای شُمایان را



دامون
۱/۲۱/۲۰۱۰


توضیح،" شمایان"، اینجا اسم خاص است و به آنها که به هر شکلی کمک به مانده گاری متجاوزینِ سفاک و رهبرانشان در ایران
. هستند، ابلاغ میشود، به هر صورتی

Monday 5 March 2018

التهاب ١











در این عصر منعکس
که عکسی نه در ماه پنهان است
و نه
ماهیت ِ عکس در مهتاب
در گواهی قلم در بند
و بند
بر قلم
و پرواز فراموش سنگها
به سخره ها
و سنگ سار دیوانه گان
به قصد سار
میگو ید: آمده ام من
با کوله باری از قسم های مقطوع به قیمت قاز
و دم خروسَش، از به زیر عبا.
نه پود به تار و نه، پود به تار!

***

در این عصر منعکس که عکس ماه بر آب است
و ماه هنوز در حصرت ِ آب
قافله ای سر گردان در هر سو که سر
گردان
چکمه ای گسیخته از لگام
و سُجدهء کورکوران


دامون
۰۷/۱۰/۲۰۱۳

Thursday 1 March 2018

یاد






درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف که درنگری، رنگ، رنگ ِ خشک و خمود
خُدای ِ پیر زمانرا، به نجوا ست موازن
به بام مسجدی از سنگ به سَجده و به قنود

غُبار
غُبار گرفته نفس را درونِ سینه به حبس
و من


و من نشسته به یاد
لمیده سخت به سکوی خانه کنار حیاط.

درون پنجره چرک است، چرک به حرف


به هر طرف
به هر طرف که درنگری، چهره های ِ زرد و خمود
غُبار


غُبار گرفته نَفَس را درون ِ سینه به حبس


و من در اندرون خانه به یاد
رفته فُرو


به فرهاد معتضدی

دامون
٠٩/٠٢/١٣٨٩

Monday 26 February 2018

سرنوشت




از سرنوشتن سرنوشت را شاید نه فرصتی
اما
نوشتن سررسید را
نه آن سررسید کهنه در جیب مانده را
!نه
****
که
حساب ساده ریاضی را
رایحه مغموم بویِ شببو را -
.از این سپیده مایل به یشم , که به کف مینگاردم
****
سر - رسید این همه - را، فردا
از سر مینویسم در سرنوشت خویش
قبل از چای صبح، دریشم دود




دامون



سررسید: سر رسیدن است

Tuesday 20 February 2018

آن نبوغ آدمیت مرده است






شاه شاهان آن نبوغ آدمیت مرده است
گر چه آدم زنده است

*


فقر ما در ماست، مرگ ما
در گوشه ای، در فراغ فربه ای چون ما
میکشد خمیازه های مست
آن دلیل بودن و بودن که میگویند
احتمامش را درون خویش باید جُست
مرده است صد سال و چندان بیش
وین تندیس ما، محلول شیطانیست
نه آن انسان که نامش بوده آدم

*


آن نبوغ آدمیت مرده است
گرچه آدم زنده است

*


فقر ما در ما فروگشته
وما مغروق آن هستیم
خواب ما را هیچ مخلوقی کی کند بیدار
و حتی
تفاوت را چه میباشد
*

در این گندآب

که میگویند
گذرگاهیست نازک تر ز خطی
میان آدمیت
و چیزی کآنرا نیامد یافت 
.در این صد سال و چندان بیش



شاه شاهان آن نبوغ آدمیت مرده است

!گرچه آدم زنده است




دامون
به یاد نادر نادر پور
٠١/٠٢/۹۰

Saturday 17 February 2018

آونگ



جاودانه ماندن 
در این ناکجا که بنیاد ِ کاذبش شالوده بر حدیث و معماست، هرگز نبوده مرا در باور ادراک
چرا که این اژدهای نا به هنگام ِ زمان را ابائی نیست 
در بلعیدن فراعن و اجرامشان
در پندار 
گوئی که نرمیده میشود 
شمشیر سخت، چو موم، به دست بازیگر ِ زمان
و این قطره های ناگُزیر، چکیدهء کاسه صبریست 
که می آوشخورد 
همچون مرحمی قلب ِ شکسته مرا
اکنون 
همیشه آغازی دوباره است
و من
در خروش جانکاه امروز گویی
در اسارت و قربانی یک حرف ساده مانده ام 
حرفی شبیح آزادی 
آزاده زیستن 
و نبودن در قید‌ ِ یوق بنده گی

**** 

در رمز سادهء این منطق 
و به جُرم بودن
در مکاره ای که سودش موازی باختن است 
که خود نویسم 
سطری را، به سهم خویش
و نمانم شبیه ِ، آونگی، آویخته در میان بود و نبود

دامون 

١٥/٠١/١٣٨٩

Monday 12 February 2018

از حال تا به قال





از حال تا به قال را، راهی نیست
تا اینها قالشان را بکنند هرگز نیست
تا اینها لب پرتگاه هستند هرگز نیست
هرگز همیشه نبوده ونیست
تا اینها قاللشون رو بکنند، هرگز نیست، حالا چه  تیمور لنگ باشند،  یا از دیارِ ضُلجنا، از شرق بتازند یا از غرب.
*
*
آه  چه بی انتهاست آزادی، چه زیباست، آزادی
حتی اگر یک لحضه یک  واهه
*
*
در این دیار، که حتی علفی را از آبی نشانه نیست
در این وَرته، که شوره زار از آن مانده به جا، هرگز  نیست
هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
آنجا، در عطف زمان، در  سیطرهء ستارها هم، هرگز همیشه نیست.
همیشه،  نزد کسی نبوده، که بدارش دست، و بتابد نطفهٔ خویش به شالودهٔ آن.
عطف زمان، در بینهایت است، و دست خواهش اندیشه هاست دراز بر آن بی امّا و شاید ها  
بعدی دگر گونه است فاصله را
چشمی دگرگونه را باید، که بکاود، ندیده را

دامون
۰۲/۰۹/۲۰۱۸

Saturday 3 February 2018

هرگز همیشه نیست





هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
آنجا در عطف زمان،  که  سیطرهء ستاره هاست هم، هرگز همیشه نیست.
*
همیشه،  نزد کسی نیست، که بدارش دست.
*
در عطف زمان، آنجا که سیطرۀ ستاره هاست، هرگز، همیشه نیست و زمان
در بینهایت است

بعدی دگر گونه را باید  فاصله را، 
چشمی دگرگونه باید، که  ببیند، راستای زمان را !.


دامون


۰۱/۰۲/۲۰۱۸

Tuesday 23 January 2018

اون منم منم زدناشون، کون خر و پاره کرده



اون منم زدناشون کون خر و پاره کرده، یارو فکر میکنه با دسته کورا داره  تیلیت میخوره، مرتیکه مضخرف میخواد روی  آدم کشیهاش کلاه شرعی بزاره، یکی نیست بگه آی احمق! دمب "غازه"از زیر عبات پیداست، این هفتاد هشتاد میلیون را که نمیشه کور فرض کنی، چی را داری ماله میکشی، بوی کون نشسته خودت و اطرافیانت مثل طعفن شده؛  با اون  ژنِ پان اسلامیستت، امر  بهت مشتبه شده، که یه گهی هستی، بیدار که بشی،  اربابت زده  تو پوزت، مثل صدام که با یه اُردنگی ، سرِ از تو گنده تراش رو زیر آب کرده، سر مبارک، نوبره.


دامون

۰۱/۲۳/۲۰۱۸

نقاشی بالا "نگاه به بیرون، از چشم یک زندانی" .

Thursday 18 January 2018

خاطره








آن روز ها، تو و من، ارزشی دیگر داشت 

ما، زاده میشد در سادهٔ ما 

ونگاه، در صورت بود، و حرف در میان نگاه

مادر، خستهگی روز را، در میکشید به جرعه ای از محبت پدر، و همسایه، به تعارف، نانش را با تو قسمت میکرد

عشق، میبارید آنروزها، در جوارِ یک دیگر 

مسجد و بتکده ، جُز مشتی گِل، هیچ نبود، و کسی اعتقاد ش را، داغ نمیکرد به پیشانیِ خویش

چه بگویم، دستهایی بود در آن باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند

صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشُست رکود غبار را، از برگ برگ ِ ‌ما

آسیاب ُمراد میگشت، در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء چَشم، از زلال ِ بارانی

من، ما بود و آرزو، نقشی نه در‌ سرآب







۰۱/۱۸/۲۰۱۸



دامون

Tuesday 2 January 2018

هر کسی باید اجازه حرف زدن را داشته باشد


هر کسی باید اجازه حرف زدن را داشته باشد، این  در  لیست آرزوها مان باید نوشته با شد و به جای آن" دگماتیسم همه دنیا نمیهمند و ما میفهمیم را" از حافضه ها مان پاک کنیم، گوش شنیدن مان زیاد شود اما با گوشمان فکرنکنیم و برای استدلال به عقلمان رجوع کنیم نه اینکه کسی گفت آب و برق مجانی، باو رش کنیم. اقتصاد را، ازان خر ندانیم، چون اقتصاد خود بزرگترین حربه  دست ماست،. ننشینیم بُت بسازیم ویا سینه هامون را چاک کنیم برا داستانهای تخیلی، تو سر و کله کوبیدن های بچه گانه، دخیل بستن به چیز های  واحی ، سقوط قهقرایی.،  بستن زبون زنها توفیر میون مردم، توهین  به نژاد،به زبان
 هر کسی باید اجازه حرف زدن را داشته باشداین قانون اساسی مان باشد. جامعه باید از پلیدی پاک بشه، این را باید از خودمان شروع کنیم، "ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت"، تا آنموقع که اتحاد مان در  خانواده در کشور میان زن و مرد نباشد، هرگز دستمان به جایی بند نمیشود و باز به روی دماغ خودمان خواهیم افتاد 
هر کسی باید اجازه حرف زدن را داشته باشد، بدانیم، که از خود شروع کردن بزرگترین قدم مثبت به بهبود خودمان است شیشه عمر دیو که داخل خانه پدری سُکنا کرده، تو دست خود ماست، نه آقای ترامپ نه هر خدایی، سکان این کشتی بدست خود ما باید باشد نه چند بی سواد.
آرزو ها را باید نوشت" زیر باران باید رفت، جور دیگر باید دید
دامون

۰۲/۰۱/۲۰۱۸