Sunday 26 December 2010

اقتصاد بی پایه و اثاث



حرج و مرج و نا بسامانی ِ مردم و گم شدن سواد متداول‌ آنها در احتیاج به نان، مشغول بودن به واحمه و با ترس، شب را به صبح رساندن و از آخرت و جهنم در رُعب وحشت سر به بالش گذاشتن یکی از حیله هایی است که بیشتر به سیاست خارجی انگلیس ها میخورد.
معلوم است که نرخ نان به قیمت کلان شکستن دندان میشود و در همین اصناع موقعیت مناسب برای آن عده از ارازل و اوباش ایجاد میشود که از گلآلود بودن این سیلاب کاذب بهره مند شوند.
جوانب این اقتصاد متداول که حتی در دور افتاده ترین نقاط این مرز پُرگُهر هم رسوخ کرده، به دو روال رایج به روی صحنه است، یکی برجا ماندن دراز مدت مفتی های خلاق و آفرینندهء جحل و استکبار است که بساط فالگیری و دعانویس و روضه خوانی ها را شیرین و داغ میکند و حد و نقطهء عطفشان جنجال بر مکروه و مشکوک بودن ورود به مستراح با پای چپ یا راست است و با نوشتن دعا و جمع آوری صدقه درد های بی درمان را دوا میکند و مثل قبل از رنوسانس فرانسه آتش زدن و سنگسار کردن به دار آویختن بریدن دست و پا و گردن زدن، شکنجه کردن احانت بیشرمی دروغ ریا زندان افترا تجاوز، و از این قبیل را جزع اثاث منطقشان میدانند وبا تکیه به ولایت من درآوردی، هر روز بیشتر و بیشرمانه تر بر گردهء انسان هائی که هنوز از ترس و وحشت آخرت و امکان وجود نیش مار های هفت سر، پل سراط، جهنم و آتش سوزانش دنیا را برای خود و خوانوادهء خویش مُحرض میکنند و در جهل مکدر و تکرار مکرر در جا میزنند، سوارند. ناگفته نماند با سیاست خرافاتیی که روال کار روزمره همه مردم را در برگرفته، سخت میتوان از اقشار و خیل ِ متمرکز جدا ماند، چرا که در اصرع وقت با تفاوت رفتار وکردار خویش مثل یک حرف رک و پوسکنده میشوی و عاقبتت یا فرار یا زندان و محاربه است.
پروسه دوم فاز کوتاه مدتی است که توان مردم را تا به قهقرای ِ قرون وصتی بکشد که رفتن سردم داران وقت را که در نزدیک زمان خواهد رسید، به یک معجزه تبدیل نماید و راه را برای ارتجاع بعدی که جاده صاف کنش همین ها بوده اند باقی و هموار سازد؛ با اطمینان میتوان گفت اگر استعمار آینده، در ایران به تضاد برسد و موقعیت خویش را در خطر ببیند جنگ را مابین اقوام و ادیان ترک و بلوچ و کرد راه خواهد انداخت و تا آن زمان که اطمینان از پا بجائی خویش نداشته باشد نسیب مردم همین است که حالا در مسلخش مشغول هستند؛ طالبان و القاعده در عراق، افغانستان و پاکستان شمّهء کو چکی از این عاقبت را نشان میدهند؛ حتی به نوبه ای، دار زدن و کشتار مردم بیگناه و هرج و مرج اقتصادی که ایرانیان درگیر آن هستند الگویی از بریده های قبلی و پرده ء تازه ای از خیمه شب بازی استکبار جهنمی ایشان است
با اقتباس از مقاله خُسن آقا,, اقتصاد خرکی،،
با احترام

مصطفی صُدیری

دوم دی ماه ١٣٨٩

Friday 26 November 2010

دراز ترین شب سال




دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو،
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
برای روز مبادا

آه نبود، عاشقی که فریادش کنم در یشم دودی ِ سیگار، در فال قهوه،
یاکه در حزیان
بیماری هم نبود، که بستری کند مرا، در تبی چهل درجه
درد نیست عشق
که به دنبال دستمال بگردی برای بستنش بر شقیقه ات،
مثل وبا میگیرد،
آهسته آهسته
راه گلویت را حتی
که نتوانی نوشیدن،
که مبادا تَنگَت
این همه که گفته اند عشق نیست
که با تنبک و ساز بشود سرائیدش در غزلی
که با موسیقی ِ سَبک ِ جدید تخته بیاندازی در شلنگش
و دلم دلم را سر دهی
در چَه چَه ماهور یا که در بندری ِ مخلوطش
عشق
مثل انقلاب
خون میخواهد
هر
روزش،
نمیشود
بُرید سرش را،
زیر آب کرد
پیکرش را
تا از آسیاب بیاُفتد‌
آب بر وفق مُراد
نه،
نه، این عشق است،
آن را پنهان نمیشود در پستوی‌ خانه

یاکه فراموش
به خاطر کُنده و ساطور ِ آن جوانمرد قصاب

دل وجگر که نیست
دل و روده هم


و یا تخیل این قاطر عقیم

که با دو پا

پیله کرده به یک لِنگه ء کفش

میگوید که ماست سیاه است، رنگش

آسمان دودی نیست

دیگر
دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو،
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
برای روز مبادا
هرگز

نه نامی از من به برگی سُرخ گونه نوشته
نه انبان ِ چربیده ای در جیبم
عاشق باید بود شاید در دراز ترین شب سال
و اِلا،

خر من از کره گی دُم نداشت


دامون

جمعه ٢٢ آبان ماه / ١٣٨٨

Monday 8 November 2010

عاشقانه




سرودن، به تازه گی آن وزن نهفته در چشمانت، خلاصه ای از این صفحهء خالی مانده به جا نیست
و درک این مطلب، خود به خویش بسندهء غزلیست که نا سروده در کتاب ایشانها ست
آنکه آهنگت را در گوش الکن شده و ناشنوا، چون غریزه در جست و جوست، نزیسته، نزیسته در نطفهء عاشقانهء هووا و در مرام آدمانه ء عشق
با تو زیستن، قنود فصلیست در بهاری ابدی و بیتوته در بهشت



دامون
١٤ آبان ١٣٨٩

Saturday 30 October 2010

حقیقت



حقیقت، اجباریست به شکل چتری باز، فکنده سخت سایهء نحسش به روی خانهء ما
به هر طرف که مینگرد روشنی نمییابد
گلی که نام کاذبش هست آفتابگردان


دامون

Tuesday 26 October 2010

واحه




خاموش! ابر صدای من خاموش
خاموش
حرفهای کال و مقوائی سیبهای نارس و تُرش خاموش
 خاموش
 صورتکهای استثنائی
 طبل های تو خالی 
 پنیرک های سّمی
 شما
 قازه کشیدگان مسخ شده در سراط شب 
خاموش
خا موش ابر صدای من 
 تب تُند رسیدن و به آغوش کشیدن خا موش
خاموش
 دستهای منتظر  قدمهای خسته و گیج
عشق سرابی بیش نبود خاموش







دامون

Wednesday 20 October 2010

صورتک




میبینم صورتم و تو آینه
با لبی بسّه میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی میبینم
چشمامو یه لحضه رو هم میزارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم
میکشم دستمو روی صورتم
هرچی باید بدونم دسّم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این توئی نه هیچ کس دیگه
جای پا های تموم بچه گی
رنگ غربت تو تموم لحضه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا
*
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواسّی خورشید و با دس بگیری
حالا امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری
*
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسا با دهنکجی بهم میگن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با همدیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون
*
*
*



Sunday 17 October 2010

اعدام




در عصری که حربه ای کارساز نیست
جُز اعدام
قطع دست
یاکه سنگسار
تا پُر شود کوزهء دل از وحشت

در عصری که مکتوب و اندیشه ای دیگر
کذب است
و یا محارب با خُدا

و تا چشم در این ورطه میتوان نگرد
هر طرف
و در هر خِطّه
جوخه ای از آدمک های ِ سُربی به قطار
که میتراوند در سوت ِ دود، گلوله های ِ جانخراش را

و هزار زهر مار ِ چندش آور ِ دگر که رفته از یادم



همه و همه



و تصویر این مُشت قاطر ان ِ عقیم

به روی صفحه ای هفتاد و دو اینچ

از بوق سگ تا عصر غمگین تهران


و آن ریش و پشم ‌ کریه


با حرفهای مُفت که حتی ماست را هم سیاه میداند
*
گرسنه گی، نه غذا نه شام درون صُفرهء افکارم،
و خواندن شهادت قبل از پای گذاشتن به خیابان
آواره، در به در به دنبال لُقمه ای نان

میدوم در هر کناره ء این جمهوری ِ استبداد،
مُدام


دامون



سه شنبه ١٩ آبان ١٣٨٨

Monday 11 October 2010

طمع



در چشم بخیلان ِ این دیار ِ فراموشی
انتهائی نیست طمع را
همآنان، که میخراشند، ناخن، به ناودان ِ خُشک و بی قطرهء باران
در این فریضهء عصر
*
خاکی به صُولت رمل 
و حزن بیابان را باید
که پُر کند
چشم طمعکار سلم و تورشان


دامون

١٩/٠١/١٣٨۹

Saturday 9 October 2010

I hear them


I hear them
At least, I hear the noises
I hear the noises of hoofs
Of hoofs their horses
They’re coming
in battalion, in cavalry in millions, they’re illegal, aliens.
They get us
They take us
They unclothe us
They wash us
They make us
They cloth us
They replace us

pretty soon

they’re aliens.

*
*
Damon

Monday 20 September 2010

اتفاق


آنجا رسیده ایم در ناکجای سئوال
به ماوراءِ بی پایان ساختهء خویش 
و پرداختهءتخیلی به مجاز 
در بودنی گرفتار، موازیِ نیست، مماس بر سجود بی عزت دوران 
و یافتن معنی بودن را در صحن این کهکشان 
در این کهکشان 
که میربایدش چیزی در خوردی کمترین لحظه به نقطه ای تاریک، کوچکتر از سر سوزن به بزرگی مدفوع یاخته ها 
اعجازِ کلامی ناگفته 
چُنان سر مگو را، نیافتیم 
و هنوز 
سر در کلاه ِ گشاد ِ عاریه 
وپای در یک کفش 
که ما دلیل این شعبده 
که دراصل 
بوده فقط و فقط 
یک اتفاق 



دامون 

سه شنبه ٣٠ شهریور ١٣٨٩ 




Thursday 9 September 2010

استنباط




در نفیسهء هر سر
هزار سوداست
که بر رواق اندیشه نشسته است
و این غریزهء موجود را
در رُبات تن
تفت میدهد
میصیقلد،
به گفتهء دیگر
آنسان که استنباط ما از این کیهان ِ ابدی
آهیخته هامان را نمایان کند
و در انعکاس مردمک چشم
به موم ِ تجرد
ُمهر شود
*
در هر گونهء نا آشنا هم اما تفکریست
که با به دست یازیدن به آن
توان
که
راند
مرکب تخیل را به کاروانسرائی نهفته ز دست بری
*
هزار افسانه نهفته هنوز
در انعطاف کاغذ
در زبانزد قلم
هزارنکته ء ناگفته هنوز




دامون

Saturday 14 August 2010

لایزال



در لایزال ِ این مطروکه کهکشان که سکون

تنها معنیش ایستادن است
ایستادن و انتظار که شاید

و اگر،

اما فقط به خواست خدا

در لایزال دشنه به کتف

و سرب داغ که میخراشد بی پایان نغمه های چکاوک را

، در رسای این غروب تلخ،
آری
در این غروب تلخ
پر بسته فرشته عشقم را دگر حرفی نیست جز لام در نیام
لمیده ایم در میان سنگسار صبور بود و نبود

به یاد خدا

دامون

شنبه ٢٣/امرداد/١٣٨٩

Thursday 5 August 2010

Theatrical expression





Same as usual,

life on the rocks,

bitter then cobras poison taste in my mouth earlier morning between my coffee and the cigar.

,


Same as usual




Damon

Saturday 10 July 2010

میعاد



پرستیدن به حد مطلق

به اندازه ء فرو اُفتادن در بطن خویش ، در بطنی صیال، در زیر پوست، در ارتعاش ِ تک تاز ِ نبض؛ حتی در بُهتان حقیقتها، در نجوا در شعر
و به گمگشگشته ای در خاطر به حد انفجار، عشق، بر خوردن
روان شدن به پرسه ای در شام قریبانه با تو که عاشقانه میسرایی دال دل را به رسم دلداده گی به رسم ساده ء تقسیم


١٩/تیر/ ١٣٨٩

دامون

Wednesday 7 July 2010

مادر




من از بدو تولد شاعر بودم 
حتی وقتی شیر مینوشیدم یا که وَنگ میزدم 
همه با شعر بود 
ومادرم ازآن 
گه گاه لذت میبُرد، هرچند 
قافیه ای تنگ را با شیونی 
در کلام میگنجاندم، او 
از زنده بودنم آرامش مییافت 
و نزد سادهء خویش میگفت: شاید 
این کلامی آسمانی را ماند 
که از دریچهء خیالِ این مغموم 
وبا این واژهء ناجور - به من اِلهام میشود 
بعد از آن همه سال، من نزد خود حرفهایِ مادر را زمزمه میکنم 
این آیا وشاید ها مثل کنه به جانم ‌اُفتاده 
بعد از آن همه سال، هنوز شیونی ناجور 
مثل موریانه به نیش میکشد مضیقهء مرا 
در واژه ای، در مَکث ِ یک سکوت 

شایدکلامی آسمانی را ماند، که در جمله ای ناهمگون به من اِلهام میشود 
شاید پژواکی را ماند که درچاله ای مسدود 
میریزد 
وشاید، زوزهء گرگی باران خورده را 
یا که ژالهء اشکهایم را برای تو 
تو که همیشه در خیالم بوده ای ومرا 
از بدوِ تولد وادار به این قافیهء ناجورکرده ای 
این شعرِ من برایِ توست 
این شعر نیست،کلام نیست 
این تو هستی 
ای گر گرفته در ورید و استخوا نهایم 
ای عشق ای زیبا - مادر 





دامون




١٨/نوامبر/٢٠٠٢

Monday 5 July 2010

باران



نشسته ایم در مقابل
به قامت عکسی از درون آینه
شبیه به هم
لبخندمان بیصداست در پژواک
دستهایمان گرمیش به گونه ای دیگر
گر عاشقانه و گر نه، حکایت چشمهایمان یکیست
آبستن ِ باران

دامون
٠٧/تیر/١٣٨٩

Thursday 1 July 2010

مادر



.این فرزندان تو بودند ای صراحی مغموم عشق من، مادر


.این کودکان ِ خالص، در جزوهء عشق


.که بی ریا، عصیان تو را، در بارش قطره قطرهء خویش، به باور نشستند


و چونان رودی صّیال


با وجهه ای مغرور


گذشتند


از تارُکِ زمان


بی آنکه نظر کنند به خاک،


.قنودند در خاک


چراکه آنان خلف بودند


.تداعی آواز تو در رگبار ِ آرامش طوفان






دامون




‏پنجشنبه‏، 2009‏/08‏/06

Tuesday 29 June 2010

ناخوشی بازم کشد، بر خیابان، راه ِ دور





باز، کشیدم عشق به سنگفرش ِ خیابان در سِراط‌ِ روز
برای گز کردن هفتُمین کوچه دست چپ در آخر

بار وحشتم به دوش در خمیازه های ِ بیخیالی و در دسترَسَ، فقط لَمس ِ سیم ِ فشار ِ قوّی ِ خون

که مپالدم میراندم به سطح ِ نا همگِن ِ این ِراه
که تو مرا گوئی حتی چونان غریزه ای که در آوشخور زمانی ِ تَخَّیُلَت آرمیده، برای روز مبادا
که چهار نعلت ُکند، برای تاخت ِ یورتمهء ِ نرم
توسن جسمم را، دگر قراری نمانده
در آشکارا این پرهیختهء مرا پریشانیست
که همچون ریشه های سروده در لفاف پوست ِگردو
این آستانه راه ِ شیری را ماند، مُماس بر جادهای ابریشم
بر ساحل ِ مدائنی بَرَحوط


دامون
فقط برای تو

یکشنبه، ٠١/ آذر/ ١٣٨٨

Wednesday 23 June 2010

بُغض سی ساله





میریزد همچو ابر بهار، ژاله های قطرانی از آسیمهء چشمانم به چاله ای مسدود که در اندیشه نگنجد


*
اقرار باید داشت، به این دریده پردهء اقبال که حایلی بود مابین ما
اقرار باید کرد که ضحاک را نامی بود در ندانستهء فهم ما
چرا که مشروب گشتنش در ورید این دیار
بر هنر خود ندانستهء میراب می ماند
که مانده درگود کنده به دست خویش
همچون کهر اسبی رخش آسا
مانده در گُه و گنداب
*


هنگامه ء پرسش
آری یا نی
و بی خردی
حکایت ِ دیدن عکس دجاله در غروب قمر
-


آوای موازن دلسوز هنوز در پژواک
که میسرود مغموم : ای سالکان راه ِ حقیقت
هنوز مانده به صبح سه دانگ
-
و جمع بیخردان
که مینگاشتند به جهل خویش
که: آری، طلوع همین گرفتن و بستن به تیرچه های کوچه


-
طلوع همین مکرر تکرار
که مرگ را سربی قامت وحشت


....
طلوع همین که بنشینی نشسته به جای


-
در این تندر باطل


-
به انتظار خدای


*
میریزد همچو ابر بهار، ژاله های قطرانی
از آسیمهء چشمانم به چاله ای مسدود که در اندیشه نگنجد
در این بهار

دامون


جمعه،٠٦/فرودین/١٣٨٩

Monday 14 June 2010

اگر چه





اگر چه زخمه زخمه ی بازتابم را باریده ام 

و خورده پژواکم و نظم نثر ِ من به هیچ، حتی به هیچ، گم گشته بندری نیافت راه
!اگر چه
مرا دشنام سر در گم

مرا تدبیرهم، یکدم نمیباید
در این غُربتگهِ  تاریک ِ عصری غایب از انسان


دامون‏

۰۴/۰۸/۲۰۰۹

Friday 11 June 2010

زمین




این خاک و گرد که روی سینهء ماست
این شعله ور نسیم زمستان
این، که میبلعد کالبُد هر زشت و زیبا را در ضمیر خوویش
حتی سرشته‌ ای موضون را از نواله ای در خون
این زمین، که الوان است و خواستگاهِ تن ماست
این مرز پُر گُهر
خانهء ماست


دامون
٢٠/٠٣/١٣٨٩

Saturday 29 May 2010

واژه ٢




چه بگویم که راستای ِ تنم مرا مسدودکرده به سئوال
چه بگویم که همه درد است و انتظار، و زمانه ء تند و سبک
تا ژرفنای ِ کاعنات
و ابرق اسب ِ آههنین صُم
وا مانده ای در گل
چه بگویم، که رازهای‌ ِ درون‌ ِ پیرهنم، جُز آتش ِ حقیقت نیست
وادیه ای در پیش رو، بی آب، بی حرف، حتی آری از علفی هرزه و یا، مخلوقی در انزوا
فقط من
فقط من و خمیاه های ِ گُرُسنه گی
فقط من و شهری با یک نفر جمعیت
من واین من ِ در من
زیر ِ پایم سایه ای از آرزوست، آفتابی نیست
در مرئی ِ این عصر بی خروش
جذب ِ زمین میخواند مرا به آغوش ِ باز خویش
و این
و این ثانیه هاست، که در معبد بو دا، کنار ِ جاده ء ابریشم
یکی یکی در آوشخُور ِ زمان میچکد
"مجال اندودهء کاسهء صبر است"، گفت پدر
ودست ِ خواهش ِ ما در هواست آویزان
رعدِ صدایم چون زوزهء گرگی سوخته از سرماست، آنک
چه بگویم که مسلخ ِ تن و آواز ِ یاٌس، تنگنای ِ جمله های‌ ِ وازده ام شُد
و شب، با ابری در آغوش کشیده چشمانم را
و برق ِ صدایم به واژه ای ماند
چه بگویم، چه بگویم
بدون تو

دامون

٠٨/٠٣/١٣٨٩

Sunday 23 May 2010

خطابهء اعظم





آنگاه که ضلمت را در این سیاره
انبان و کتیبهء شکنجه را چونان پرچم های ِ رنگارنگ آویخته سازید
در هرکرانه ای، بر سر هر بازار و مناره ای
و قدقامت شکستهء انسان را پُر ز کاه، آویزان به هر درخت
آنگاهان که بر باخته اید حتی صورتتان را بر جهیز ِ ناچیز شیطان،
بر سفیدی که متمایز است از هر رنگ دگر،
بر پایه ای که اثاثش بر آب است و کتابش به جوهرخون
و اسطوره ء هزارن زجه است، از عُمق دل کشیده
همچون شیحه آن توسن ِ به بند
آنگاه که فاتح شدید
دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای غسل تعمید دستهاتان



دامون
‏جمعه‏، 2009‏/09‏/25










Saturday 22 May 2010

ورق دفتر بیجان



مختوم رنگها در جسم سایه ای بی جان

در سطح ناهموار ِ بُعدی دیدنی

اسطوره ای نخوانده از هزار و یک شب و روز

ورقیست از حکایت دفتر ما

از حکایت ِ دفتر من، که در سیاهی ِ بسر نامده اش

بپایان رسیده

دفتری، با برگهای کاغذی ِچرک

که با کلمات جان و روح میگیرد

و با شتابی به اندازهءِ یک واحد خورد

آسمان را به زمین میدوزد، تا شاید

گره ای کور

که آنرا روزی، پدران ِ پدرانش

به کلافی سر در خون، به چیزی همانند ِ خدا بافته اند ، باز کند

آری، پدرم گفت که آتش گرم است، پس خدایش پنداشت

بعد از آن، بُت ِ این خانه خودآ ئیست که میسوزاند

حتی

فکر این کودک خورد

که روزی با قدمهای ِ شتاب آلودش لحظه ها را بشکافت

و قدم بر صفحهء عشق گذاشت




دامون


٠١/١٢/١٩٨٢


تارویسیو، ایتالیا

Wednesday 19 May 2010

حکایت ها







به صد دفتر نشاید گفت وصف الحالِ عُشاقی*
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچُنان باقی*
عراقی*








حکایتها


! حکایتها
دگر افسانهء عمرم بسر آمد
ولی افسوس، چند سطری از شما باقیست
هنوز هم میتوان این شعر را خواندن: به پایان آمد این
دفتر،حکایت همچِنان باقی
حکایت همچُنان باغیست، گُل و برگَش کشیده هر طرف در باغ
تو گوئی این جهان را یک جهان باقیست
صمر هر دَم دهد گُلهای خُرَّم، ولی افسوس دمسازاست با خاری
کشدهر دم زبانه، پیچَکِ هرجائی‌ ِ زیبا، کرشمه میکُند با ما، به صد ناز و جفاکاری
به هر سو نوخطان - سیمین و گُلرُخسار،به شیرینی کنند در بزم ِ گُل یاری
صدایِ بلبلان همچُون صدای‌ ِ نغمه گر ساقی، به عرش ِ کاعنات آرد صماع ِ صور ِ اِسرافیل
کشد هر دم به آغوشش پریوش آهوی ِ دیگر سراپا شور میگردند، گهی چون سیلها جاری
تمام ِ لعبتان مستند و در گردون ِ این جوشش، که ناگه باغبان سر میدهد آواز
تا کِی؟
تا کِی باید این گُفتن، حکایتها بسَر نآمد؟
بیائید ای گُلرُخان - پایان گرفتن کار را با هم به جشن آریم، ولی
افسوس
حکایت
همچُنان باقیست




١٣/٠١/١٣٥٦ تهران


Sunday 16 May 2010

داشتن


داشتن، نی آنکه داشته باشی پول
یا ثروت‌ و یا هر کوفت ِ دیگری به قد ِ خدا
مثل اندوخته های ِ قنی شُده بیشتر از چهل درصد
که بخوابی روش مثل مرغ دَم ِ بخت
*داشتن، نه مثل آن هزار شکل لباس که پنهان کرده ای به زیر عبایت

برای تشکیل آینده فرزندان در فرنگستان، برای روز مبادا در بانکهای سوئیس
*داشتن، نی داشتن توان هزاران اسب بُخار، مسلسل و زنبورک های دور پرواز،
که حتی رخش رُستم را در جیب جای دهد، بدون نوشدارو برای درد سُهراب که بستیش به چوبهء دار
به چوبهء دار برای ِ رفع جنبش ِ لجن بستهءِ سبزت داخل تشت ِ آخرت
داشتن

امّا، نی آنقدر، که سبکتر باشد از مازاد ِ لبریز ِتکّبرها و رایانه هایِ بخشیده ازکیسهء خیلفه‌ ات
داشتن،

داشتن ِ یه جُو احساس نه آن‌ احساس قرون وُسطی و یا هر کوفت دیگری
مثل آنها که میدانی
خاک دوبی بخوره تو فرقت، که آبادش کردی

دامون
٢٦/٠٢/١٣٨٩

Friday 14 May 2010

سرباز






سربازی سر ِ بازی ِ سُرسُره بازی سُر خورد و سرش شکست

سربازی سر بازی سُر خورد و سرش شکست
سربازی سر خورد
و سرش شکست
سربازی
سرش شکست
سربازی
ش.................کست



سر.....................باز


سربازی سر به بازیِ سربازی داد، سرش شکست

سرش را باخت، آن سر بازی که سر رفته بود حواصش سر بازیِ سربازی
تیر که خورد به قلبش گفت: آخ
هر سربازی که تیر بخورد به قلبش میگوید آخ
تکراریه، نه
مثل مسلسل، که تکرار میکنه گلوله را با پژواک آخ
"از آن روزی که دست حضرت حابیل گشت آغشته به خون حضرت قابیل"
فقط....... آخ
تکرار مکرر،
نه؟



دامون

١٩/آذر/١٣٨٨

Wednesday 12 May 2010

فرزاد



در این مُدام غریبگونه‌ در این دشت انتظار
که آسایش در کفّه ای به بهای ِ شکنجه است
و انتظار نا محضون در حجاب اجبار است
این مرغ طوفان خورده، دل من، امید را به ذکر مکرر نشسته است
درسراط وجودی در افسانه ها
در بازتاب رویش هر یاخته ء نا هنگام


دامون

١٥/٠٢/١٣٨٩

Tuesday 11 May 2010

اَسرار







انسان تراکمٍ تکرار است، در بطنِ زمین

فریاد پژواکیست در ورا آن

وطلاطم آب در ژرفنایٍ وسعت دریا

نبضٍ زمان است

و دلمهء ماهی هایٍ

گُلی در

حوضٍ

خانهء ما، شاید

تکرارٍ حقیقتهاست

حقیقت

درحوضٍ خانهء ماست

*


دامون

Monday 10 May 2010

کمانگر



زمین
آبستن بستریست در شکافته  خاک
شاید، بدست گاو آهنی
.که میکند درو، بدون وقفه، شکوفه های جاری فردا را
در شخمزار، در شوره زار، در کویر این برهوت، دستی نمیروید دگر شبیح دستانت
هزار سال هم اگر

حتی هزار سال سیاه هم

دامون
١٩/٠٢/٨٩
به یاد فرزاد کمانگر

Sunday 9 May 2010

حقیقت





کنارِ نهر روان ایستاده ام
سایهء بوزینه میجنبد درون آب
ومن
در میکشم
در میکشم، حقیقت را به جرعه ای
و بیخبری
بیخبری، در سا یه ای مینگرد
رفتار ناگونهء مرا

آه ای حرفهای کال و مقوائی
و
ای
تجسم های تکراری
خوب میدانم
خوب میدانم، که همه
همه، خالی از حقیقتید

کنار نهر روان ایستاده ام، بی واژهگی مرا
پرتاب کرده بر آن سویِ بیتها
در بیتهائی که من پشتگاه کرده ام
دستی
دستی، برایِ میعآد هائل نیست
و آسمان
آسمان، نقشی عمودی است
ورنگ آب
رنگی سرخگون است، نه نیلگون

جرعه ای دیگر
جرعه ای دیگر از این وامانده را باید
تا شاید
تا شاید، حقیقت را
حقیقت را، واضحتر کند
واضحتر کند از آن، که هست در مردمک چشمانم

کنار نهر روان ایستاده ام
شاگردی بیش نیستم
در پژوهش آب
و حقیقت را
جرعه ای از آن آب میپندارم
که
سرچشمهء نهر است
و نبودش را
و نبودش را، احساس میکنم

احساس میکنم، درطعمِ تلخِ خشکیدهء لبهام

کنار نهر روان ایستاده ام
با خنجری
با خنجری در کِتفِ نازکم

دامون
١٩/٠٢/١٣٨٩

مجموعه طلسم با بازنگری و نگارش جدید

Friday 7 May 2010

یاد







درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف که مینگری، رنگ، رنگ ِ خشک و خمود

خُدای ِ پیر زمانرا، به نجوا ست موازن

به بام مسجدی از سنگ به سَجده و به قنود

غُبار

غُبار گرفته نفس را درونِ سینه به حبس

و من

و من نشسته به یاد

لمیده سخت به سکوی خانه کنار حیاط


درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف

به هر طرف که درنگری، چهره های ِ زرد و خمود

غُبار

غُبار گرفته نَفَس را درون ِ سینه به حبس


و من در اندرون خانه به یاد

رفته فُرو






دامون



٠٩/٠٢/١٣٨٩

Monday 3 May 2010

راز ما در ما




من



این منٍ در ما
این کثافت چهره با امیالٍ شرم آور
چٌنان ما را بخود برده است
که دنیا خواب و
ما هم خواب
چنان در خود
فرو مردیم
که ما


در


ما





دامون




Friday 23 April 2010

زلزله




شبها ساعت ١١ بعد از اخبار، یک شو ی‌ ِ امریکایی هست که هنر مند معروف جی. لِنُ ‌آنرا اجرا میکنه که تقریباً تو سراسر دنیا آنرا پخش میکنند؛ در هر صورت بینهایت انتقادی است و اکثراً هر اتفاق روز را به طنز میکشد و به واحی بودن و مسخره بودن بعضی از آنها افزایش بیشتری میدهد؛ به عنوان مثال به دَدَر رفتن گُلف باز معروف دنیا، آقای تایگر وُ وود و جُک درست کردن های فلبداحه در بارهء آن، همینطور اعمال و رفتار سردم داران جهان را، از حماقتهای جرج بووش گرفته، تا حرفهای چرند گفته شده توسط احمدی نژاد را. دو روز پیش موضوع بر سر زمینلرزه بود و نظر دانشمندان در باره علت وقوع و چه کارهائی میتوان کرد که این اتفاقات کمترین صدمه را به ساکنین آن شهر بزند. بعد از چندی آمد صراغ این گفتهء شیخ ِ خُل ِ اسلام کاظم صدقی و وقوع زمینلرزه به خاطر حجاب خانم های بد حجاب که بدون دادن هیچ شاخ و برگی در تعریف آن مردم همه یکجا و بدون اختیار زدند زیر خنده، یاد حرفهای آقای دکتر بنی صدر در زمان وقوع فاجعه، اول استکبار اسلامی افتادم؛ در میدان رصالت، انتهای خیابان سمنگان ، نظام آباد‌و سید خندان مردم بعد از همهمهء دیدن عکس آقا داخل ماه و دوام گرفتن دولت موقت مشغول صحبتهای یک شخص تحصیلکرده از فرانسه که مدرک دکترمهندسی هم داشت گوش میکردن، اگه سوزن مینداختی پائین نمیرفت؛ دسته دسته، فوج فوج و مثل موجی آروم گوش تا گوش مردم ایستاده بودن تا از کلمات قصار این حضرت آقای ِ از فرنگ برگشته و همینطور، آقای دکتر قطب زاده که بعد از ایشان منبر داشت گوش فرا دهند؛ من با محمد و ابراهیم دو همبازی بچهگیهایم از دور صدای بنی صدر را از داخل بلند گو های طنین انداز میدان میشنُفتیم، هر از چند بار مردم سه بار پشت سر هم صلوات میفرستادن داخل قهوه خانهء بابای بهرام پر بود از عمله، که بیکار و دست رودست منتظر دیزی های چیده شده روی مدبخ گازی ته قهوه خانه بودند که حاضر بشن؛ بگذریم، حرف داخل حرف اومد آقای بنی صدر میگفت ( برای توجیه حجاب اجباری ): دانشمندان در خارج توانسته اند ثابت کنند که از موی زنان اشعه ای متصاعد میشود که باعث حال به حال شدن جنس مذکر میشود؛ درست چند ماه بعد از آن دکتر قطب زاده در تلویزیون در باره مدل های حجاب و مانتو و لچک ومقنعه و پوشاندن مو و هر گونه برآمدهگی صحبت میکرد و عکسهای روسری هایی که این کار را بینهایت آسان میکرد را برای بانوان نان آور خانه شخصاً تعریف میکرد؛ از مانتو هایی که وقتی میپوشی شان دیگر دَقمسهء چشمچرانی آقایان همکار را نخواهی داشت و غیره که بسیار رقتبار و قاشق قاشق این زهر آب مُهلک را به خورد ملت میداد هر از چند یکبار هم چُو داستان موتور سوارانی بود که به صورت یک زن بدبخت، یا تیق میکشیدند، یا اسید میپاشیدن به قول معروف آتش حجاب و گزینش انفراد ِ جوانان دختر و پسر هر روز بیشتر میشد من عازم صفر بودم، پدر مادرم با پرداخت پول توانسته بودند بچهء دردونشون و بزارن توی هواپیما و برای همیشه ازش خداحافضی کنند، چند سال بعد محمد همبازیم را داخل خانه شان و جلوی چشم مادر و خواهرش تو سن ١٦ سالهگی تیر باران کردند بدون هیچ علتی؛ ابراهیم، تنها پسر آمیرزا سمسار را هم به جرم همراه داشتن یک برگه اعلامیه به دار زدند، مادرم میگفت آمیرزا از همان روز لال شد و در دکانش همیشه بسته ماند حتی آب هم از آب تکان نخورد چه برسه به زلزله خانم های انگلیس که تعدادشان تا به حال (بعد از دعوت‌ انجمنهای آذادیخواه ) به شش هزار نفر میرسد، در چند روز آینده میخواهند که با برهنه کردن بالا تنهء خودشان نشان دهند که زلزله ای اتفاق اگر نیفتد مردم ایران بدانند که این چرندیات زاییدهء مغز پریشان کسانی است که از صبح خروس خوان تا عصر شغال خوان با آنهمه دکترا و ریش و پشم و عمامه و رداده و نعلین و جُبه و عبا، با داغی به پیشانی به خاک صايیده ، فقط و فقط، تفکرشان به عنوان اشرف مخلوقات،چیزی نیست، جز به وسط پایشان
اینها انگاری از مادر زاده نشده اند و فرزند دختر ندارند یاد شعر های ایرج افتادم (پدر ملت ایران)وسط اشکهایم کمی طبسم به صورتم نشست به حال ایران و ایرنی بودنم پوزخندی زدم، گرسنه گی طاقت فرساست، عشق طاقتت رو تاق میکنه اما هر وقت به حرف های این نکبت ها گوش میکنی هوا تو دلت تنگتر میشه زلزله میشه

دامون
٠٣/فرودین/١٣٨٩
با اقتباس از نوشته های خُسْن آقا، روزنامهء مترو و شو جِی لنو

Boobquake: A news flash, quite literallyIran is one of the world's most earthquake-prone countries, but the explanation for the tremors by one cleric left a lot of people scratching their heads.Hojatoleslam Kazem Sedighi said: 'Many women who do not dress modestly... lead young men astray, corrupt their chastity and spread adultery in society, which (consequently) increases earthquakes.'In order to prove him wrong, over 30,000 women have signed up to a Facebook group called Boobquake.It was started by Jennifer McCreight, who wants to test the cleric's claim scientifically, by getting thousands of women to show off their cleavages to see if any tectonic movements follow.'On Monday, April 26th, I will wear the most cleavage-showing shirt I own,' she says. 'Yes, the one usually reserved for a night on the town.




Thursday 22 April 2010

ای عجب، دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول؟


الحذَر! ای غافلان! زین وحشت‌آباد الحذَر
الحذَر! ای عاقلان! زین مُرده آباد الحذَر



ای عجب، دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول؟
زین هواهای عَفَن، زین آب‌های ناگوار؟

عرصه‌ای نادلگشا و بقعه‌ای نادلپسند
قرصه‌ای ناسودمند و شربتی ناسازگار

مرگ در وی حاکم و آفات، در وی پاد شاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه، در وی پیش کار

امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا، راحت در او ناپایدار

ماه را ننگ محاق و مِهر را نقص کسوف
خاک را عیب زُلازل، چرخ را رنج دوار

مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم
جهل را بر دست تیغ و، عقل را بر پای خار

شیر را از مور صد زخم، اینت انصاف ای‌جهان
پیل را از پشه صد رنج، اینت عدل ای روزگار

نرگسش بیمار بینی، لاله‌اش دل‌سوخته
قنچه‌اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار

دین تو رای ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چون عرض تو خوار

گه ز مال طفل می‌زن لوت‌های معتبر
گه ز سیم بیوه میخر جامه‌های نامدار

آخر اندر عهد ِ تو این قاعدت شد مستمر
در مدارس زخم چوب و در معابر گیرودار

وجه مخموری تو بر بوریای مسجد است
وز مسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار؟

تا کی این راه مزور، راه باید رفت راه
تا کی این کار مزخرف، کار باید کرد کار




جمال‌الدین محمد اصفهانی

Monday 19 April 2010

سیمرغ







تو ای سیمرغ قاف قرن
که زنجیر از زمان سازی و جبریل امین را پر به مویی بندی و ز ِ اَنوار تابان نیزه افرازی
و از مرز مکان تا ماوراء لامکان تازی
به قوم خود فراموشان بخوان حکم مسیحائی
که
هی، برخیز
بیافروز آن چراغ شور ایمان و
به بام کهکشان بر شُو
ز ِ خود در شُو
به خود در شُو
و در تابوت ِ تن
برخیز و چون فرزند مریم
خالص و پاک و مُجرب شُو
کزاین بیهوده خاموشی
و زآن دزدان ِ مشعلدار
جهان گُمراهتر گردد
سخن این است و جُز این نیست
که داماد حقیقت از فراز حجله ء ِ
پُر خاک و خونش میکشد فریاد
عروس ِ راستی را خون هر داماد کافی نیست

ناشناس

عکسهای بالا، گرفته شده از ابتکار هنرمندی عرب است که به دستور صدام در بیرون دروازه شهری در عراق ساخته شده که در آن از کُلاه خود سربازان کشته شده ء ایرانی استفاده کرده است
پنجاه سال پیش تر یک هنرمند آلمان به دستور هیتلر آباژور و لوستر هائی با پوست انسان درست کرده که در موزه شهر برلین و فجایع جنگی هنوز به چشم میخورد؛ من که فکر میکنم آن هنرمند عرب بیشتر از همکار آلمان خویش الهام گرفته باشد