Saturday 10 July 2010

میعاد



پرستیدن به حد مطلق

به اندازه ء فرو اُفتادن در بطن خویش ، در بطنی صیال، در زیر پوست، در ارتعاش ِ تک تاز ِ نبض؛ حتی در بُهتان حقیقتها، در نجوا در شعر
و به گمگشگشته ای در خاطر به حد انفجار، عشق، بر خوردن
روان شدن به پرسه ای در شام قریبانه با تو که عاشقانه میسرایی دال دل را به رسم دلداده گی به رسم ساده ء تقسیم


١٩/تیر/ ١٣٨٩

دامون

Wednesday 7 July 2010

مادر




من از بدو تولد شاعر بودم 
حتی وقتی شیر مینوشیدم یا که وَنگ میزدم 
همه با شعر بود 
ومادرم ازآن 
گه گاه لذت میبُرد، هرچند 
قافیه ای تنگ را با شیونی 
در کلام میگنجاندم، او 
از زنده بودنم آرامش مییافت 
و نزد سادهء خویش میگفت: شاید 
این کلامی آسمانی را ماند 
که از دریچهء خیالِ این مغموم 
وبا این واژهء ناجور - به من اِلهام میشود 
بعد از آن همه سال، من نزد خود حرفهایِ مادر را زمزمه میکنم 
این آیا وشاید ها مثل کنه به جانم ‌اُفتاده 
بعد از آن همه سال، هنوز شیونی ناجور 
مثل موریانه به نیش میکشد مضیقهء مرا 
در واژه ای، در مَکث ِ یک سکوت 

شایدکلامی آسمانی را ماند، که در جمله ای ناهمگون به من اِلهام میشود 
شاید پژواکی را ماند که درچاله ای مسدود 
میریزد 
وشاید، زوزهء گرگی باران خورده را 
یا که ژالهء اشکهایم را برای تو 
تو که همیشه در خیالم بوده ای ومرا 
از بدوِ تولد وادار به این قافیهء ناجورکرده ای 
این شعرِ من برایِ توست 
این شعر نیست،کلام نیست 
این تو هستی 
ای گر گرفته در ورید و استخوا نهایم 
ای عشق ای زیبا - مادر 





دامون




١٨/نوامبر/٢٠٠٢

Monday 5 July 2010

باران



نشسته ایم در مقابل
به قامت عکسی از درون آینه
شبیه به هم
لبخندمان بیصداست در پژواک
دستهایمان گرمیش به گونه ای دیگر
گر عاشقانه و گر نه، حکایت چشمهایمان یکیست
آبستن ِ باران

دامون
٠٧/تیر/١٣٨٩

Thursday 1 July 2010

مادر



.این فرزندان تو بودند ای صراحی مغموم عشق من، مادر


.این کودکان ِ خالص، در جزوهء عشق


.که بی ریا، عصیان تو را، در بارش قطره قطرهء خویش، به باور نشستند


و چونان رودی صّیال


با وجهه ای مغرور


گذشتند


از تارُکِ زمان


بی آنکه نظر کنند به خاک،


.قنودند در خاک


چراکه آنان خلف بودند


.تداعی آواز تو در رگبار ِ آرامش طوفان






دامون




‏پنجشنبه‏، 2009‏/08‏/06