Wednesday 23 May 2012

گفتهء سُقراط




دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام 

که هنوز نفهمیده ام ، این ناکُجا را چه انتهاست
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین 

فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه-در فَلاخَن سنگی را به شکار کبکی دریست
*
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این همان حرف ِ نادانسته را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید نادانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم
چربید
دامون

‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

Sunday 20 May 2012

بهر طویل ٢



در این امواج پُر عُصیان

در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند

آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات



دامون

اول تیر ١٣٩٠

واحه







گذشته در خاطر من انعطاف خویش را چون کرمی شب تاب هر صحر باز مییابد در گرگ و میش آبی تابستانی
*
در تلعلع ِ آخرین ستاره در خاموشی
میروم در خم کوچه هایی از جنس قدیم که شاید تو گویی مرا به نا کجا می انجامد، اما درون آینه هاش هنوز زنده است هر آنچه را که روزی چون طلی از خاکستر به جای ماند ودیگر هیچ
*
در هیچ زنده ماندن، در هیچ ساختن ‌ ِدنیایی از قصر کاغذی
*
در آوار حرفها هر صحر، میخروشد هر صدا از گذشته ای که به جا ماند از آن طلّی از خاکستر
تو گویی مرا به ناکجا میانجامد زنده گی
*
در باور، من لمیده ام کنار جویی از خاطره ها که شریانش، سر چشمه اش در اختتا م من است؛ من زنده است در من و مینوازد تاری شکسته را به آوایی خوش
هر ترانه اش عالمیست

دامون

دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠

Saturday 19 May 2012

ابدیت






ابدیت، دیواریست نازک میان تو،من و او،
که نماند به جا چیز دیگری،
نه تو، نه من، نه او
کالبد مجاز این را سروده است، نه آن من ِ در من
*
ابدیت در حیات موجود نیست
و در ممات،
جُز مکتوبی بیش نیست،
نوشته به سنگ قبر
شبیه به
شوی فداکار،
همسری دلبند،
یاشهیدی کشته به سرب
و از این قبیل
*
دامون
25/05/2009

Sunday 13 May 2012

در زبانزد



در زبانزد 

آنچه میگذرد 

غصیان تلخ هزار سال در گلو خُفته است

طلایه داری کمر بسته 

در دست انان رخشی 

در حماسه 

به بامداد 

نزدیک

از دور صدای زجه

و مردمکان 

در تکاپوی رزم

با آسیا بان باد

از دور باریدن سرب 

از دور جوشن و زنجیر


اما صدا 
در زبانزد تایخ است

که با غصیان تلخ هزار سال در گلو خفته 

میتراود در یاخته های بی سر و پایی چو من

من 

این من در من

این من نوعی دگر چرخیده در اسرار 

من که در من بی برادر 

و لرزان دست مادر را فرا موش


در زبانزد هر چه بود


در زبانزد هرچه هست

گفتار امروز است 

که میبارد

چو غصیانی 

بر این پرخیده دستار



به شاهین


٢٤/٠٢/١٣٩١


دامون

Sunday 6 May 2012

نسل سوخته





از این دیار 
که در آن 
علفی از آبی خبر ندارد 
و رودهای ضُلال همه از گونه 
سراشیبند
 تو دستی را حائل 
به فرض اینکه گیرد دست تو را
در اندیشه مدار

در این دیار

در طنین هر آستین 
شعبده دستی 
آنچُنان که در افسانه نگنجد 
خنجری آهیخته را
چون دم عقرب  به کتف نازکت نشانه است
و حتی عشق را هم باید در پستوی خانه پنهان داشت
آوای آن چکاوک 
که میخواند به آواز :" هنوز به صبح مانده سه دانگ" ، در رف هر خانه 
ماند به جای 
و  دسته دسته ناگزیر 
مردمکان، بردند نطفهء خویش را 
به قربانگه ِ  شیطان



دامون

به پ. صفر پور


١٦/٠٢/١٣٩١