Monday 26 February 2018

سرنوشت




از سرنوشتن سرنوشت را شاید نه فرصتی
اما
نوشتن سررسید را
نه آن سررسید کهنه در جیب مانده را
!نه
****
که
حساب ساده ریاضی را
رایحه مغموم بویِ شببو را -
.از این سپیده مایل به یشم , که به کف مینگاردم
****
سر - رسید این همه - را، فردا
از سر مینویسم در سرنوشت خویش
قبل از چای صبح، دریشم دود




دامون



سررسید: سر رسیدن است

Tuesday 20 February 2018

آن نبوغ آدمیت مرده است






شاه شاهان آن نبوغ آدمیت مرده است
گر چه آدم زنده است

*


فقر ما در ماست، مرگ ما
در گوشه ای، در فراغ فربه ای چون ما
میکشد خمیازه های مست
آن دلیل بودن و بودن که میگویند
احتمامش را درون خویش باید جُست
مرده است صد سال و چندان بیش
وین تندیس ما، محلول شیطانیست
نه آن انسان که نامش بوده آدم

*


آن نبوغ آدمیت مرده است
گرچه آدم زنده است

*


فقر ما در ما فروگشته
وما مغروق آن هستیم
خواب ما را هیچ مخلوقی کی کند بیدار
و حتی
تفاوت را چه میباشد
*

در این گندآب

که میگویند
گذرگاهیست نازک تر ز خطی
میان آدمیت
و چیزی کآنرا نیامد یافت 
.در این صد سال و چندان بیش



شاه شاهان آن نبوغ آدمیت مرده است

!گرچه آدم زنده است




دامون
به یاد نادر نادر پور
٠١/٠٢/۹۰

Saturday 17 February 2018

آونگ



جاودانه ماندن 
در این ناکجا که بنیاد ِ کاذبش شالوده بر حدیث و معماست، هرگز نبوده مرا در باور ادراک
چرا که این اژدهای نا به هنگام ِ زمان را ابائی نیست 
در بلعیدن فراعن و اجرامشان
در پندار 
گوئی که نرمیده میشود 
شمشیر سخت، چو موم، به دست بازیگر ِ زمان
و این قطره های ناگُزیر، چکیدهء کاسه صبریست 
که می آوشخورد 
همچون مرحمی قلب ِ شکسته مرا
اکنون 
همیشه آغازی دوباره است
و من
در خروش جانکاه امروز گویی
در اسارت و قربانی یک حرف ساده مانده ام 
حرفی شبیح آزادی 
آزاده زیستن 
و نبودن در قید‌ ِ یوق بنده گی

**** 

در رمز سادهء این منطق 
و به جُرم بودن
در مکاره ای که سودش موازی باختن است 
که خود نویسم 
سطری را، به سهم خویش
و نمانم شبیه ِ، آونگی، آویخته در میان بود و نبود

دامون 

١٥/٠١/١٣٨٩

Monday 12 February 2018

از حال تا به قال





از حال تا به قال را، راهی نیست
تا اینها قالشان را بکنند هرگز نیست
تا اینها لب پرتگاه هستند هرگز نیست
هرگز همیشه نبوده ونیست
تا اینها قاللشون رو بکنند، هرگز نیست، حالا چه  تیمور لنگ باشند،  یا از دیارِ ضُلجنا، از شرق بتازند یا از غرب.
*
*
آه  چه بی انتهاست آزادی، چه زیباست، آزادی
حتی اگر یک لحضه یک  واهه
*
*
در این دیار، که حتی علفی را از آبی نشانه نیست
در این وَرته، که شوره زار از آن مانده به جا، هرگز  نیست
هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
آنجا، در عطف زمان، در  سیطرهء ستارها هم، هرگز همیشه نیست.
همیشه،  نزد کسی نبوده، که بدارش دست، و بتابد نطفهٔ خویش به شالودهٔ آن.
عطف زمان، در بینهایت است، و دست خواهش اندیشه هاست دراز بر آن بی امّا و شاید ها  
بعدی دگر گونه است فاصله را
چشمی دگرگونه را باید، که بکاود، ندیده را

دامون
۰۲/۰۹/۲۰۱۸

Saturday 3 February 2018

هرگز همیشه نیست





هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
آنجا در عطف زمان،  که  سیطرهء ستاره هاست هم، هرگز همیشه نیست.
*
همیشه،  نزد کسی نیست، که بدارش دست.
*
در عطف زمان، آنجا که سیطرۀ ستاره هاست، هرگز، همیشه نیست و زمان
در بینهایت است

بعدی دگر گونه را باید  فاصله را، 
چشمی دگرگونه باید، که  ببیند، راستای زمان را !.


دامون


۰۱/۰۲/۲۰۱۸