Thursday 5 July 2018

نمیشود که گفت نه






نمیشود که گفت نه
اما
راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست
و نتوان جدا شدن ازآن
چرا که
شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج
**
راضی به رضای چه کسی باید بود؟
که بیاید  روزی، و شمشیر زنگار بسته ی خویش را، از نیام  بر کشد و به جای افشاندن تکه تکه ء نان، بیافشاند فواره های خون در قنات شهر
و دوباره
قصهء دندان و سنگ
قصهء زندان و یوق
قصهء، آتش و باران سرب
داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود
**
به امید چه کسی باید بود؟
که بیاید روزی
و صد هزار زهر عقرب و مار را
که حتی در دکان هیچ عطار هم  پیدا نمیشود
دوای دردِ ما کند

دامون




شنبه ٩ دی ١٣٩١