Saturday, 22 May 2010

ورق دفتر بیجان



مختوم رنگها در جسم سایه ای بی جان

در سطح ناهموار ِ بُعدی دیدنی

اسطوره ای نخوانده از هزار و یک شب و روز

ورقیست از حکایت دفتر ما

از حکایت ِ دفتر من، که در سیاهی ِ بسر نامده اش

بپایان رسیده

دفتری، با برگهای کاغذی ِچرک

که با کلمات جان و روح میگیرد

و با شتابی به اندازهءِ یک واحد خورد

آسمان را به زمین میدوزد، تا شاید

گره ای کور

که آنرا روزی، پدران ِ پدرانش

به کلافی سر در خون، به چیزی همانند ِ خدا بافته اند ، باز کند

آری، پدرم گفت که آتش گرم است، پس خدایش پنداشت

بعد از آن، بُت ِ این خانه خودآ ئیست که میسوزاند

حتی

فکر این کودک خورد

که روزی با قدمهای ِ شتاب آلودش لحظه ها را بشکافت

و قدم بر صفحهء عشق گذاشت




دامون


٠١/١٢/١٩٨٢


تارویسیو، ایتالیا

No comments: