Wednesday 20 October 2010

صورتک




میبینم صورتم و تو آینه
با لبی بسّه میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی میبینم
چشمامو یه لحضه رو هم میزارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم
میکشم دستمو روی صورتم
هرچی باید بدونم دسّم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این توئی نه هیچ کس دیگه
جای پا های تموم بچه گی
رنگ غربت تو تموم لحضه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا
*
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواسّی خورشید و با دس بگیری
حالا امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری
*
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسا با دهنکجی بهم میگن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با همدیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون
*
*
*



1 comment:

اردوان کوشا said...

سلام
میخواستم بگم با اجازه تون اپم .
اردوان