یار من در کار من استاد شد
ور نه او بُد یار من، در کار من، استاد یش
*
شعله میرقصد به روی آب
آب میرقصد با زبانزد های شمع
خون من جاریست در اکنون ِ این بودن
که مختوم است در بن بست ا ین کوچه
*
عشق من دریاست
و هر موجش سکون این شب منفور را
میگدازد لحمه
در لحمه
میخروشد
از بُنی آتش گرفته
که هر شعله اش
در تلنگر های امواج
دامون
٠٢/١٠/٩٠
No comments:
Post a Comment