Tuesday, 25 August 2015

آن روح را که عشق حقیقی به کار نیست




 غزل شمارهٔ ۴۵۵



آن روح را که عشق حقیقی به کار نیست
نابوده باد، که بودن او غیر عار نیست

در کار عشق باش که عشق است هر چه هست
بی کار عشق را، برِ دوست، کار نیست

پرسند، که عشق چیست؟، بگو ترک اختیار
هر کو زِ اختیارخویش نَرَست، در اختیار نیست

عاشق شهنشه ایست، گرکه دو عالم بر او نثار،
هیچ التفات او ، برِ این، انحصار نیست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جُز این مبند که جُز این، انتظار نیست

تا کی کنار خویش بگیری تو، معشوقِ مرده را
آنرا کنار بباید، کو را کنار نیست

آنک از بهار زاده شد، بنمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست

آن گل که از بهار نبُوَد، خار یارِ اوست
وان می که از عصیر نبُوَد، بی‌خمار نیست

نظاره گر مباش در این ره به مرگ خویش
که هیچ، مقوله ای، بَتَر از انتظار نیست

بر نقدِ قلب زن، اگرت قلب تپنده ایست
این نکته گوش کن!، اگرت گوشوار نیست

با اسب تن متاز، سبکتر، پیاده شو!
پَرَّش دهد خدای، آنک، بر تن خود، سوار نیست

اندیشه کن، دل ساده شو
چُون روی آینه، به نقش و نگار، نیست

آنکس که ساده شد ز نقش، همه نقش ها در اوست
آن ساده روی، زِ رویِ کسی، شرمسار نیست

 ازِعیب گر ساده بخواهی خویش را، در او نگر
کو را،  زِ راستگویی خود، شرم و حذار نیست

چون روی آهنین ز صفا این جلا بیافت
تا روی دل چه بیاید، که او را غبار نیست؟

گویم چه باید و نَبگویم خمُش به است
تا دلستان نبگوید که راز نیست




دیوان شمس غزلیات


**********
تغییر، تفکیک و تعویض لغات به استنباط است و قصد دستبرد به غزلیات شمس نبوده و نیست

دامون

No comments: