دراین سوت شبانگاهی که پسمانده ز ِ عصری بیش محضون است
پس سی سال
در این ایام سوت و کور که اندوه است در ماتم و ماتم قصهء دلهاست
دمان ِعصر استبداد
در این طوفان شن، در بندری موقوف، نه لنگر مانده بر کشتی نه سُکّانی به دست ناخُدائی ذُبده بر اسرار
چو قومی مانده در متروکه ای نفرین شده بی صاحب و دَیّار میمانیم
در این طوفان محنت زا، در این بندر، در این متروکهء موقوف میان ماندن وبودن، میان جبر گُستاخان سلاخ
دامون
سه شنبه، 2009/09/01
1 comment:
یار من در کار من استاد شد
ور نه او بُد یار من، در کار من، استاد یش
شعله میرقصد به روی آب
آب میرقصد با زبانزد های شمع
خون من جاریست در اکنون ِ این بودن که مختوم است در بن بست ا ین کوچه
عشق من دریاست، و هر موجش سکون این شب منفور را میگدازد لحمه در لحمه
میخروشد از بُنی آتش گرفته که هر شعله اش در تلنگر های امواج
دامون
٠٢/١٠/٩٠
فیر ِ دو
Post a Comment