Showing posts with label مجموعهء سرود. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء سرود. Show all posts

Monday, 10 March 2025

نوشته های من







سیل زمان میگذرد

 در نوشته های من

انگار که بیصدای من، در اندرون من

مسدود میشود

و شکست عصیانم

در قطره های خشکیدهء اغماض 

در منتهای ِ افسانه

کم رنگ میشود 


من

 با خویش سُخن میگوید

گاه از زمین 

و گاه

از آبی آسمانی ِ بی انتهای ِ شب

 .و گاه، به جا مانده در غروب، پژواک میشود



دامون

۲۸/۰۹/۲۰۰۹

Thursday, 11 April 2024

غاشیه۲

 




مزرعه ایست، این شهر، حتی نامی بر آن نیست دگر 
 این پسمانده از تمدنی بزرگ 
و درآن
آمالی درو شده در طوفان
لگدمالِ گاو های آهنین
پالوده در سراب 
مواج از رمل ِ قلتیده به باد.
میپالد، عطشان
میپالد، مثل ماهی که اُفتاده به خاک
چون مرغی بدون سر 
از شاخه ای به شاخهء دگر
از ستونی به ستونی، محض ِ یک فرجام.
در خواب است این غمزده گورستان ِ بعید
با چشم باز
به قدمگاه میرود، در غریبانهء غروب
در اربعین مطلق قرن ِ شهاب و تندر رعد

دامون
جمعه دوم /بهمن/١٣٨٨

 این شعربرای تظاهرات مردم درسال ۱۳۸۸ است؛ به بنبست کشیدن آن توسطِ مافیای ملاها و خودکامهگان اصلاحاتچی، با ترفندِ سبز؛ تشکلی که میتوانست جایگاه مستبدان در ایران را نابود کند! ؛ این شعر، مبالغه یا طنز نیست  دلم دلم برای لیلی یا مجنون هم  نِی، گلایه ای اما، از  استبداد بدوی،  که چهره کثیفِ خویش را، با لِه کردن انسانها زیر چرخِ گاو های گاو آهن؛ آنسوتر مشتی بیخراز خدا، در تخیلاتِ تزریق شده  از بهشت بعید و جهنمِ امروز 





پالیدن : پر پر زدن درهنگام شکنجه ویا از گرسنهگی
پالوده: آلوده
غاشیه : مسخره، دلقکوار
قرن ِ شهاب و تندر رعد : عصر ِ شهاب های خانمانسوز
پُل ِ سراط : راهی بدون بازگشت و جانفرسا
گاو های آهنی : ارابه هائی است مُتشکل از دو چرخ برای شُخم، ویا متشکل
از چهار چرخ برای دِروُ و حمل توده های درو شده، که بیشتر
توسط اسب، مادیان، قاطرهای عقیم و گاومیش های اخته
به حرکت در میآیند و از قدیمالایام در این نواحی
رواج داشته و دارد.

Tuesday, 19 March 2024

بهار ۲

 




نو رسته گان در این مغاک، سر میکشند هنوز در تازهء ِ بهار

یعنی که هر نهال درختی سترگ را در بهانه است

و روز را، امید را، طلوع را

در سایهء ِ طبیعت، در خواهش

بی آنکه

بانگ شغالان عصر

در زوزه های شب زده آنرا خفا کند

بهار، در میرسد هنوز، بعد از هزار سال سیاه

آری ، سپند را جاگزین فرودین بود

این ارمغان پاک، این یادگار نیاکان سخت کوش

این ازدواج طبیعت در ایران زمین ما، بر هر تنابنده که ایمان را

در حفظ روز به عادت است، و نه در مقام عاز

فر خنده و گرام

***
نورز مان پیروز

هر روزمان

 نو روز باد



دامون


۲۵۸۳/۰۱/۰۱








مغاک، اینجا به معنی زمین و خاک است که در آن نهال رشت میکند
سترگ، استوار و قدرتمند
عاز، نفرت
خفا، مخفی
نیاکان سخت کوش، پدران ما پیش از اسلام
سپند، ماه اسفند  آخرین ماه سال
ایران زمین، قلمرو مادها و تیره آریانها در آسیا

Monday, 1 November 2021

در غیاب عطر آب

 










در وادیه ای گرفتار آمده ایم، پُر خس و خاک 
در بندری بعید در مسلخ شب 
جُرمی در کار نیست، ‌و حتی پرونده ای 
،ما
 امّا، "مردود" گشته ایم در این بازی 
*
 زنده بودن، در این مقام، پاداشی دارد به جُرم مُرتد مرگ 
زنده بودن، در این وادی ایفای نقشیست در حسرت خالی غذا 
در غیاب عطر آب 
در مزار صفره ای الوان به نیست 
در سراط ِ مستقیم الرحمان
 *
 یک مُشت گلهء خود باخته، اماّ با فلاخنی در دست 
و آتش انداز ِ باروتی در سنگری به نخجیر بام 
با نقدینه ای بلوری و زرد، در وراءِ مرز و همگونهء قافیه ای ناهنجار 
که میخراشد با ناخُن ناودان خونی باران را 
آری، این مُشت مُلتَهب کمر بسته در قتل عام خوشه های ِ گس 
*
 در مُغاک این مکاره، در قفا 
میگردد دست به دست بُریدهء سر ها 
به مِجمَر استبداد


 دامون ‏


سه شنبه‏، 2009‏/10‏/27

Tuesday, 20 July 2021

باران

 







جاری ابرها را در جنگل بی پایان ستاره ها

از هر کنارهء آسمان نظاره گرم

میخروشد در تاریک مُدام پژواک ِ یک یک توده ها ی مُتمادی

همچون قراولان‌ِ سلطانی قدار بند

میبارد از هر گوشه ء نهان، بر بوته هایِ خشکیده و اطشان

قطره قطره چکه های باران

 

آه ای فرشتگان زیبا

که آبستن شکوه بارانید

و میبارید دانه های عصیان زا در رعد هر صدا

با واژه، با حرف، چگونه توانم بیانتان؟

 

چگونه توانم نوشت شمایان را به رویِ سطح این کولاب شور؟

 

دامون



Wednesday, 17 March 2021

مسلخ ٢

 


لمیده سخت به دیوار ِ خانه زمستان در غایب بهار
و نقش قیر گونه ء ابری کشیده بُرقه به آفتاب
ثمر بجُز رسوب منجمد لاله نیست که خشکیده در حیاط خانهء ما
و ژاله های بلورین فشرده در طوفان
درون جُبهء یخ بسته، میطراود عشق
به دره ای متمادی، به کوچه ای بُن بست
و من
و من،  در انتظار بهارم
در انتظار معجزه ای وراء این ایام



دامون

٢٤/٠١/١٣٨٩

Saturday, 26 December 2020

در نهایت

 

در نهایت ِ این بازی ِ سرنوشت که به پیشانی ِ ما کشیده اند

  خطی کج و مَعوَج باید کشید.

خطی به رسم دهنکجی

*

اینجا چشم در مُقابل ِ چشم

دندان در مقابلِ دندان

 وما، همه، گذشته از مرز گرسنهء مرگ، بی هیچ تعارفی!

 

دامون

 یکشنبه ١٧ آبان  ١٣٨٨

۲۵/۱۲/۲۰۲۰


Sunday, 1 December 2019

طوماری از آری یا نه



جمهوری اسلامی آری یا نه؟

بریدن سر مردم با شمشیر استبداد آری یا نه؟

کشته شدن یک ملیونونیم سرباز ایرانی به دست بیست و سه کشور از جمله برادران عرب و رفقای کمونیست و همپالکی های آمریکا و ارپائیشان آری یا نه؟

گذاشتن دست و پای آینده های خودمان در پوست گردو آری یا نه؟

ادامه دادن این زندگی منزوی مثل مترسکی که هر چند بار بالا میبرندش، مثل شهاب های دور زن که می اَ تُمَند، ‌ آری یا نه؟

تعویض نظام مشروطه سلطنتی به جمهوری استبدادی آری یا نه؟
خوش حجاب و بد حجاب آری یا نه؟

بستن همه ء وسیله های صمعی وبصری به غیر از صدا و سیمای مخوف وداستان  پیش نوشته آری یا نه؟
گوشت یخی کیلویی نمیدونم قیمتش فردا چقدر بالاتر رفته باشه آری یا نه؟
از امروز تا فردا را چگونه سرکنیم آری یا نه؟
افسوس خوردن به خوشبختی دیروز و التهاب فردای نامعلوم را آری یا نه؟
سر خورده شدن ، معرفی شدن به نام تروریست، آری یا نه؟
چاپ اسکناس های صدتا یه قاز آری یا نه؟

 اگر جواب تمام این سئوالها به خودتان، " نه " باشد، احساس شما مثل من میباشد و اگر جوابتان آری باشد، هر بلائی
که سر خودتان وخوانواده تان بیاید مقصر خودتان هستید و بس


دامون

Sunday, 17 February 2019

زمان وقتی گذشتن را کند آغاز




در این تنگآب ِ ناکامی در این گردآب ظلم و خون، در عصر آهن و پولاد
زمان وقتی گذشتن را کند آغاز
برای کوچ ِ شبگردان، درون ِ کوره راه ِ شب
اگر شمشیر و سر نیزه، اگر باران سنگ و شن
تفاوت را چه میباشد
که باید رفت
و باید قصه را کوتاه



۱۲/۰۹/۲۰۰۹


Saturday, 17 February 2018

آونگ



جاودانه ماندن 
در این ناکجا که بنیاد ِ کاذبش شالوده بر حدیث و معماست، هرگز نبوده مرا در باور ادراک
چرا که این اژدهای نا به هنگام ِ زمان را ابائی نیست 
در بلعیدن فراعن و اجرامشان
در پندار 
گوئی که نرمیده میشود 
شمشیر سخت، چو موم، به دست بازیگر ِ زمان
و این قطره های ناگُزیر، چکیدهء کاسه صبریست 
که می آوشخورد 
همچون مرحمی قلب ِ شکسته مرا
اکنون 
همیشه آغازی دوباره است
و من
در خروش جانکاه امروز گویی
در اسارت و قربانی یک حرف ساده مانده ام 
حرفی شبیح آزادی 
آزاده زیستن 
و نبودن در قید‌ ِ یوق بنده گی

**** 

در رمز سادهء این منطق 
و به جُرم بودن
در مکاره ای که سودش موازی باختن است 
که خود نویسم 
سطری را، به سهم خویش
و نمانم شبیه ِ، آونگی، آویخته در میان بود و نبود

دامون 

١٥/٠١/١٣٨٩

Friday, 16 December 2016

حتی




پری نیم سوخته از سیمرغ را بایدم، حتی
آرزوئی نا بجا از من برآوده شایدم، حتی
می آمیخم به سطری چسبیده به کاغذ، حتی
که ساروجی از مرحم ِ عشق پیدا شایدم، حتی
اعتصاب ِ خوردن غم بایدم، حتی
از سایه ها گریزان گشته ام، حتی
روزها در گذشت ِ ابر ِ چشمان است، حتی
شبها حکایتش دور از بیان است، حتی

دامون

١٦ آبان ١٣٨٨

Sunday, 5 June 2016

در گزند ِ دجالی کور





مزرعه ایست از سنگ، که حتی دگر، نامی بر آن نیست، این باز مانده از روزگارِ نچندان دور
آمالی درو شده در طوفان، که میپالد مثل ماهی اُفتاده به روی خاک
مثل مرغی بدون سر که از شاخه ای به شاخه ء دگر
در خواب است هنوز
در خوابی به گونه چون خرگوش
با چشمی باز، به قدمگاه میرود در این شام غریبانهء کبود
و به ناچار
از رشته های پُل ِ سراط
در گزند ِ دجالی کور


دامون


١٠/٠٢/٢٠١٤

Monday, 20 July 2015

از سر نوشت





آمیزش رنگها و زبانزد قلم بر سپید ها
نوشتن عصیان بدون شرح یا نجوا، تنها راه نجات است
در کهکشانی که سرعت نور حتی، قدمهای نوباوه ستاره ای هم نمیشود
و انفجار یک سیاره، خورده پژواکی را ماند، در تطابُق با شکستن دل
نوشتن عصیان بدون ِ شرح، تنها راه نجات است
وقتیکه در ُعمق قوطه میخوری، در خَلصهء بودن در این وادیه، در صیال ِ این زهرآب
و صدایِ پر پر شدن، کوبش ِ لهمه ها در هاون، در نفرتخانهء این کوفیان مقوائی، در واقع ِ حال، در تنیده ء روز
تنها راه نجات در عصیان ِ قلم است و نو شتن عُصیان تنها راه نجات است
و من اختلاطم با کاغذ، مرقومهء چرکین ِ آلوده ها و پرخاشگونه هاست
میبارم هر لحظه را که مینگرم، در چاله ای کوچک و مسدود شاید، در پیمانه ای خُورد
همانند زوزه های‌ ِ گُرگ، در مسلخ ِ تُندر ِ طوفان، در رعد ِ بی صدای ِ نا شنیده ها
با این قوارهء ناقص شعرم
برای تو



دامون



‏يکشنبه‏، ٢٦/٠٤/٢٠٠٩


Saturday, 11 July 2015

بهر طویل






زندگی، صحنه ء بازیست، و ما هریک نقشی از اندیشهء خود را به روی پردهء هر روز، اگر غمگین اگر شاداب به هر نحوی که میباید نه می شاید، به گرما گرم این آتش که میسوزد به هر هیمه به هر تروار، چه در گرماش چه در شعله اش به دلگرمی ویا دودش که چون ابری ولی نازا نمیبارد به بام و کومه های ِ ما، نشسته در خیال و خلصه و وجدی چُنان کو گفته باشندش که خوشبخت است ویا در بخت بی بختی گرفتار

دامون


٠١/٠١/٨٩


Friday, 27 June 2014

آزادی




در همین پائیز سبزینه ایست جاری، به جوانی روح بهار
و نشانی از میانسالی درختان نیست
در انبوه ِ سیاه بیشهءِ عریان

میثاق لهیده شدن حتی
میان حزن درختان نمیگُنجد، و یا میان قدمت برگ
در این تعمل ِ قبل از طوفان

در بلندی شب دیگر پائیز نمی انگیزد، به گُفته ای دیگر

لهیبی سُرب گونه می افسُرد فشُردهء ما را
در تفاوتِ رنگ
اینسان که پائیز را زندگی نامیم در این عبوس کبود
شریان ِ جاری اُفتادن برگها از درخت را، آزادی

دامون

با اقتباس از شعر پائیز

Wednesday, 12 February 2014

سوت ِ دلان





دراین سوت شبانگاهی که پسمانده ز ِ عصری بیش محضون است
پس سی سال
در این ایام سوت و کور که اندوه است در ماتم و ماتم قصهء دلهاست
دمان ِعصر استبداد
در این طوفان شن، در بندری موقوف
نه لنگر مانده بر کشتی نه سُکّانی به دست ناخُدائی ذُبده بر اسرار
چو قومی مانده در متروکه ای نفرین شده 
بی صاحب و دَیّار میمانیم
در این طوفان محنت زا
در این بندر، در این متروکهء موقوف 
میان ماندن وبودن
میان جبر گُستاخان سلاخ
  
دامون

٠١/٠٩/٢٠٠٩

Sunday, 15 December 2013

یاد






درون پنجره چرک است، چرک به حرف

به هر طرف که مینگری، رنگ، رنگ ِ خشک و خمود
خُدای ِ پیر زمان را، به نجوا ست موازن
به بام مسجدی از سنگ به سَجده و به قنود

غُبار
غُبار گرفته نفس را درونِ سینه به حبس
و من نشسته به یاد
لمیده سخت به سکوی خانه کنار حیاط

درون پنجره چرک است، چرک به حرف
به هر طرف که درنگری، چهره های ِ زرد و خمود
غُبار گرفته نَفَس را درون ِ سینه به حبس
و من در اندرون خانه به یاد
رفته فُرو


دامون
٠٩/٠٢/١٣٨٩

Sunday, 4 March 2012

طمع



در چشم بخیلان ِ این دیار ِ فراموشی،طمع را انتهائی نیست
همآنان، که میخراشند، ناخن خویش، به ناودان ِ خُشک و بی قطرهء باران در این فریضهء عصر
خاکی به صُولت رمل و حزن بیابان را باید، که پُر کند، چشم طمعکار سلم و تورشان

دامون
١٩/٠١/١٣٨٩

Sunday, 3 July 2011

لطف سخن



اگر به گذشتهء روان و صیّال پر حرج و مرج ایران در هزارو پانصد سال گذشته هم نگاه کنیم، تنها اهل قلم توانسته اند داد ما را از استکبار، ابراز و یا از بودنمان دفاع کنند؛ همینگونه، وقتی به گذشته نگاه میکنیم، هنوز هم آثار آن دگرگونه که نامی به نام منشور انسانیت و گهوارهء دانش از آن تعریف میشده و میشود را در کتب و نوشتارهای پارسی میبینیم ؛ تنها نهادی که اکثر ما را در زیر یک چتر میبرد بدون تفکیک ِ ملیتمان، زبان مشترک ماست
کرد، ترک، ترکمن، بلوچ، پارس، تاجیک، افغان، قرقیز و بسیاری از اژداد دگر که همه و همه به یک زبان (یا اشتغاق از یک زبان) صحبت میکنند، پارسیست؛ پس باید از آن دفاع کنیم، باید که آن را حتی به نگرش ِ یک حربه، سپر ویا پایگاه استفاده کنیم
همیشه ساختن ابزار یکی از فزاینده هائی بوده است که انسان را از حیوانات اطرافش مستثنی میساخته؛ ساختار ِ زبانی با این انعطا ف که لحضه لحضهء تاریخ را تعریف و در خود جای داده و هنوز هم قدرت نویسش آن در بینهایت _ گستره ای نا پیدا ست، نوشتار پارسیست؛ پس به هر زبان، در هر بُعدی و به هر صیقله ای باید که آن را پاس بداریم که این تنها اتصال ما به تاریخ گذشتهءِ مان است که میفهمیم و تاریخ آیندهءِ مان است که مینویسیم
به گفته ای
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا
گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد

دامون
١٩/٠١/١٣٨٩

Friday, 26 November 2010

دراز ترین شب سال




دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو،
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
برای روز مبادا

آه نبود، عاشقی که فریادش کنم در یشم دودی ِ سیگار، در فال قهوه،
یاکه در حزیان
بیماری هم نبود، که بستری کند مرا، در تبی چهل درجه
درد نیست عشق
که به دنبال دستمال بگردی برای بستنش بر شقیقه ات،
مثل وبا میگیرد،
آهسته آهسته
راه گلویت را حتی
که نتوانی نوشیدن،
که مبادا تَنگَت
این همه که گفته اند عشق نیست
که با تنبک و ساز بشود سرائیدش در غزلی
که با موسیقی ِ سَبک ِ جدید تخته بیاندازی در شلنگش
و دلم دلم را سر دهی
در چَه چَه ماهور یا که در بندری ِ مخلوطش
عشق
مثل انقلاب
خون میخواهد
هر
روزش،
نمیشود
بُرید سرش را،
زیر آب کرد
پیکرش را
تا از آسیاب بیاُفتد‌
آب بر وفق مُراد
نه،
نه، این عشق است،
آن را پنهان نمیشود در پستوی‌ خانه

یاکه فراموش
به خاطر کُنده و ساطور ِ آن جوانمرد قصاب

دل وجگر که نیست
دل و روده هم


و یا تخیل این قاطر عقیم

که با دو پا

پیله کرده به یک لِنگه ء کفش

میگوید که ماست سیاه است، رنگش

آسمان دودی نیست

دیگر
دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو،
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
برای روز مبادا
هرگز

نه نامی از من به برگی سُرخ گونه نوشته
نه انبان ِ چربیده ای در جیبم
عاشق باید بود شاید در دراز ترین شب سال
و اِلا،

خر من از کره گی دُم نداشت


دامون

جمعه ٢٢ آبان ماه / ١٣٨٨