Showing posts with label مجموعهء طلسم. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء طلسم. Show all posts

Tuesday, 20 July 2021

باران

 







جاری ابرها را در جنگل بی پایان ستاره ها

از هر کنارهء آسمان نظاره گرم

میخروشد در تاریک مُدام پژواک ِ یک یک توده ها ی مُتمادی

همچون قراولان‌ِ سلطانی قدار بند

میبارد از هر گوشه ء نهان، بر بوته هایِ خشکیده و اطشان

قطره قطره چکه های باران

 

آه ای فرشتگان زیبا

که آبستن شکوه بارانید

و میبارید دانه های عصیان زا در رعد هر صدا

با واژه، با حرف، چگونه توانم بیانتان؟

 

چگونه توانم نوشت شمایان را به رویِ سطح این کولاب شور؟

 

دامون



Sunday, 9 May 2010

حقیقت





کنارِ نهر روان ایستاده ام
سایهء بوزینه میجنبد درون آب
ومن
در میکشم
در میکشم، حقیقت را به جرعه ای
و بیخبری
بیخبری، در سا یه ای مینگرد
رفتار ناگونهء مرا

آه ای حرفهای کال و مقوائی
و
ای
تجسم های تکراری
خوب میدانم
خوب میدانم، که همه
همه، خالی از حقیقتید

کنار نهر روان ایستاده ام، بی واژهگی مرا
پرتاب کرده بر آن سویِ بیتها
در بیتهائی که من پشتگاه کرده ام
دستی
دستی، برایِ میعآد هائل نیست
و آسمان
آسمان، نقشی عمودی است
ورنگ آب
رنگی سرخگون است، نه نیلگون

جرعه ای دیگر
جرعه ای دیگر از این وامانده را باید
تا شاید
تا شاید، حقیقت را
حقیقت را، واضحتر کند
واضحتر کند از آن، که هست در مردمک چشمانم

کنار نهر روان ایستاده ام
شاگردی بیش نیستم
در پژوهش آب
و حقیقت را
جرعه ای از آن آب میپندارم
که
سرچشمهء نهر است
و نبودش را
و نبودش را، احساس میکنم

احساس میکنم، درطعمِ تلخِ خشکیدهء لبهام

کنار نهر روان ایستاده ام
با خنجری
با خنجری در کِتفِ نازکم

دامون
١٩/٠٢/١٣٨٩

مجموعه طلسم با بازنگری و نگارش جدید

Monday, 3 May 2010

راز ما در ما




من



این منٍ در ما
این کثافت چهره با امیالٍ شرم آور
چٌنان ما را بخود برده است
که دنیا خواب و
ما هم خواب
چنان در خود
فرو مردیم
که ما


در


ما





دامون




Sunday, 28 February 2010

آخرین آغاز



روزی باد مرا خواهد بُرد
صفحهء خالی‌ ِ عشق
از غم ِ این پائیز مینشیند به غبار
و حدیثش میشود
پاک ز تصویر وجود
روزی خواهد آمد
که درآن
توسن‌ ِ جسم رها خواهد شُد،
باد مرا خواهد بُرد وسلامم را هیچ کَس نمیدهد پاسخ
و مزارم حتّی خالی ِ بودنِ من را
احساس نخوا هد کرد



دامون


Tuesday, 26 January 2010

اِمتداد






گله ای نیست در اینجا که منم
امّا
هر چه مجنون به سرش آمده بود
حتّئ
خورده کاهی هم نیست
در تشابُه
که چه کرده است با من عشق
و تنفر را
در همه اَجزایَم، روح بخشیده است
چه بگویم
که چه حالیست مرا، پُر شده ام
بغض در رگهایم
در همه اجزایم، یکصدا میخواند
و بارانِ بی ابر ِ صدایم
یکصدا میبارد
خنده ای نیست در اینجا که منم
رخستی میخواهم
تا بر اَحوال ِ پریشان شده ام
پوزخندی بزنم

دامون