Tuesday, 26 January 2010

اِمتداد






گله ای نیست در اینجا که منم
امّا
هر چه مجنون به سرش آمده بود
حتّئ
خورده کاهی هم نیست
در تشابُه
که چه کرده است با من عشق
و تنفر را
در همه اَجزایَم، روح بخشیده است
چه بگویم
که چه حالیست مرا، پُر شده ام
بغض در رگهایم
در همه اجزایم، یکصدا میخواند
و بارانِ بی ابر ِ صدایم
یکصدا میبارد
خنده ای نیست در اینجا که منم
رخستی میخواهم
تا بر اَحوال ِ پریشان شده ام
پوزخندی بزنم

دامون

1 comment:

دیوار said...

راست میگی دیگه از من حیوونکی تر اون روز همین خر خاکی بود...شعرتون خیلی قشنگه ولی امیدوارم همیشه شاد باشید