Showing posts with label مجموعهء کمانگر. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء کمانگر. Show all posts

Tuesday, 20 July 2021

باران

 







جاری ابرها را در جنگل بی پایان ستاره ها

از هر کنارهء آسمان نظاره گرم

میخروشد در تاریک مُدام پژواک ِ یک یک توده ها ی مُتمادی

همچون قراولان‌ِ سلطانی قدار بند

میبارد از هر گوشه ء نهان، بر بوته هایِ خشکیده و اطشان

قطره قطره چکه های باران

 

آه ای فرشتگان زیبا

که آبستن شکوه بارانید

و میبارید دانه های عصیان زا در رعد هر صدا

با واژه، با حرف، چگونه توانم بیانتان؟

 

چگونه توانم نوشت شمایان را به رویِ سطح این کولاب شور؟

 

دامون



Sunday, 31 January 2021

در قبال آنچه گذشته

 



در قبال آنچه گذشته که گفته اند "گذشته گذشته است"، هیچ نتوان گفت
مُهریست بر دهان
 که نباید گفت
اینسان
در پِچ پچ ِ این الکن نوشته
من
 برای تو
مینویسم
شاید
شاید که این نوشته
ز ِ اعماق ِ وجود
تو را
 و مرا
به یاد خویش آرد
که چه بود، این مغلطه که اتمامی بر آن نیست
چون، نه تاری به پودی برای آینده

این ماضی ِ نَقلی
از آغاز
جرم و یوق بود
که تنابنده ای پارسی روز
در سرنوشت کوچک انسانیش
باید که میسرود
از ذُلال ِ خون ِ بابک خرم دین
و یا
خسرو و امیر و سهراب
و ندايی
که در کهکشان مهیب‌
حتی وزن آن را شاید فرشته گان خدای ِ عالم سوز
آنراصدای ِ 
به سمع خویش بشنوند
و قطره اشکی نِی
شاید مرواریدی
از جنس نازک احساس
اما نه آن احساس تنگ
که عشق را به افسانه سراید
که
آن ملقمه ای که عطف خدا را حائض شود
که
آن گمگشته ء اعظم را که نایب است به بصر،
اگر  بصری
که ببیند
که بیند، این کلاف ِ سر در خون را
که ببیند، این نشیب قهقرای آدمی را
دوست
ای که زجه هایِ من، به گوش تو افسانه نیست
ای حقیت منضور!
آخر چگونه میشود
فراموش من گذشته ام ، که هنوز پژواک آن، میشود تشدید در  کتاب
در تاریخ، 
آخر چگونه میتوان گذشت؟
از صفره خون عزیزانم
که در تموز روز هنوز
انعکاسش در خورشید در چشم جهان است
*
گهواره ام کجاست مادر
آن نهر کوچک بازوان تو
تا شاعرانه در آن محو شوم
تا این دلم
که آماس گریه است
در بازوان زنده‌ ء تو بسراید
همچو چنگ
که به سینه زدی
در هنگامهء نظاره
نظاره
به اجساد عزیزان
که زیر پای ِ ستور ان
آری
که
نباید گفت به زبان
آری
که
نباید سرود به فغان
یا به ازانی
که از منارهء دل بخیزد
و
از قنودی
که من با تو بسته ام به سرود
آری
که فراموشی، خود نعمتیست
اما
نوشته ام که بدانی
زبان من
این قلم که شکسته بسته
هنوز
جوهری از معرفت را تُف میکند به صورت پلیدِ اهریمن
*
من 
اینسان
فراموشم شد از آغاز
که آیا:
دُمی به این جرس بود یا که نِی؟
*
آیا گوشی به چشم بود، که نظر را به عاریه؟
*
فقط خدا میداند
*
این خود داستان دگریست

دامون



Sunday, 5 June 2016

در گزند ِ دجالی کور





مزرعه ایست از سنگ، که حتی دگر، نامی بر آن نیست، این باز مانده از روزگارِ نچندان دور
آمالی درو شده در طوفان، که میپالد مثل ماهی اُفتاده به روی خاک
مثل مرغی بدون سر که از شاخه ای به شاخه ء دگر
در خواب است هنوز
در خوابی به گونه چون خرگوش
با چشمی باز، به قدمگاه میرود در این شام غریبانهء کبود
و به ناچار
از رشته های پُل ِ سراط
در گزند ِ دجالی کور


دامون


١٠/٠٢/٢٠١٤

Wednesday, 1 January 2014

در سراسر آغاز



در سراسر آغازی که در نامعلوم مانده بنیادش
و در تصوری که به حقیقت نزدکتر میشود هر روز
حتی در لحظه های عمر ما شاپرک های همه چیز خوار
میغلتد، روایت داستان زندگی، به روی اکرانی ساخته از دروغ
*
طلوع ما نزدیک به عصری غم انگیز بود از آغاز، همانند پلی به آمال ِ نا معلوم ِ کسی یا چیز ِ دگری
*
نه، این یک اعتراض نیست که بجویی آغاز ِ خویش را، آنجا که بر خواسته حکایتی متصل به سیبی سرخ ویا دانه ای از جنس گندم؛
این آن خلوص تو است که میتابد تافتهء فردا را و نه تکرار هزاران سال را، چون دخیل ِ بسته به شاخهء درختی خشک

نه، این یک تظاهر نیست، که تمنی کنی داشتن کلاهی را که پشم داشته باشد در این مغاک افسرده و سرد که به تاراج میبرندش موریانه ها شب و  روز
*
تو
تو خوب میدانی حقیقت حروفی را که در روزنامه‌ ء تحمیلی هر روز صبح و عصر به تناولش وادار میشوی
و سکوت ِ حاضر را، که حِجله حِجله در ناکجای هر چهار راه سو سو میزند، در غیاب کلمه ای از جنس پولاد، در برابر سرب
در برابر کذب و مَجاز و هزار زهر عقرب و مار 
که در این مکاره به هر ُحجره وپستو به حراج است
*
خوب میدانی که دروغ را میشنوی و در شُربش، مؤمنی تنومند میشوی
با مُهره داغ ِ ،خورده به پیشانیت، از سجده های طولانی
*
شکستن سکوت آغاز دیگر یست
که به استخارهء موریانه ها و تسبیح و برج عقرب و نحسی سیزده به رقم نشسته است
مردی بیزه از مفرغ، با دستانی چکیده از زلال طلایی ِ خون و جانشین‌ ِ دوازده صده از ستیزه و روایت ِ شُبه شَک، از آرواره های ِ خستهء تاریخ میگوید
که رنگ قیماق ِ پس مانده در سفره، سیاه است و تو و من احشام تنومندی برای کِشتن ِ گاو آهن ِ این مکاره گشته ایم از بدو رانده شدن از نا بسامان ِ بهشت
*
موازن
موازن، باخته صحبت ِ خویش را 
در آواز و تردد پژواک ِ طوطی وار،  میخواند اعلام ِ غروب را
 بر بسته چشم و گردن نهاده او، به کُندهء تاریخ، گوش تا گوش


دامون
یکشنبه ١٤ شهریور ١٣٨٩

Tuesday, 4 January 2011

درمیان




در میان ِ امروز به فردا شاید، دو درخت است، که از انبوه بیشه،‌ هنوز مانده به جای
یکی این درخت خُشکیده و عبوس ِ حیاط آدم ها ست
که در تُندر بی رحم تبر مجالی را در حیطه حائض نیست
و دیگر آن
درخت مغموم و عور ِ تن ِ ماست، که

شاخ برگش نیست، در خزان پائیزی
برگ انجیری هم
برای ِ پوشیدن



دامون

سه شنبه/٠٦/بهمن/١٣٨٩

Saturday, 30 October 2010

حقیقت



حقیقت، اجباریست به شکل چتری باز، فکنده سخت سایهء نحسش به روی خانهء ما
به هر طرف که مینگرد روشنی نمییابد
گلی که نام کاذبش هست آفتابگردان


دامون

Monday, 11 October 2010

طمع



در چشم بخیلان ِ این دیار ِ فراموشی
انتهائی نیست طمع را
همآنان، که میخراشند، ناخن، به ناودان ِ خُشک و بی قطرهء باران
در این فریضهء عصر
*
خاکی به صُولت رمل 
و حزن بیابان را باید
که پُر کند
چشم طمعکار سلم و تورشان


دامون

١٩/٠١/١٣٨۹

Monday, 20 September 2010

اتفاق


آنجا رسیده ایم در ناکجای سئوال
به ماوراءِ بی پایان ساختهء خویش 
و پرداختهءتخیلی به مجاز 
در بودنی گرفتار، موازیِ نیست، مماس بر سجود بی عزت دوران 
و یافتن معنی بودن را در صحن این کهکشان 
در این کهکشان 
که میربایدش چیزی در خوردی کمترین لحظه به نقطه ای تاریک، کوچکتر از سر سوزن به بزرگی مدفوع یاخته ها 
اعجازِ کلامی ناگفته 
چُنان سر مگو را، نیافتیم 
و هنوز 
سر در کلاه ِ گشاد ِ عاریه 
وپای در یک کفش 
که ما دلیل این شعبده 
که دراصل 
بوده فقط و فقط 
یک اتفاق 



دامون 

سه شنبه ٣٠ شهریور ١٣٨٩ 




Saturday, 14 August 2010

لایزال



در لایزال ِ این مطروکه کهکشان که سکون

تنها معنیش ایستادن است
ایستادن و انتظار که شاید

و اگر،

اما فقط به خواست خدا

در لایزال دشنه به کتف

و سرب داغ که میخراشد بی پایان نغمه های چکاوک را

، در رسای این غروب تلخ،
آری
در این غروب تلخ
پر بسته فرشته عشقم را دگر حرفی نیست جز لام در نیام
لمیده ایم در میان سنگسار صبور بود و نبود

به یاد خدا

دامون

شنبه ٢٣/امرداد/١٣٨٩

Saturday, 10 July 2010

میعاد



پرستیدن به حد مطلق

به اندازه ء فرو اُفتادن در بطن خویش ، در بطنی صیال، در زیر پوست، در ارتعاش ِ تک تاز ِ نبض؛ حتی در بُهتان حقیقتها، در نجوا در شعر
و به گمگشگشته ای در خاطر به حد انفجار، عشق، بر خوردن
روان شدن به پرسه ای در شام قریبانه با تو که عاشقانه میسرایی دال دل را به رسم دلداده گی به رسم ساده ء تقسیم


١٩/تیر/ ١٣٨٩

دامون

Monday, 5 July 2010

باران



نشسته ایم در مقابل
به قامت عکسی از درون آینه
شبیه به هم
لبخندمان بیصداست در پژواک
دستهایمان گرمیش به گونه ای دیگر
گر عاشقانه و گر نه، حکایت چشمهایمان یکیست
آبستن ِ باران

دامون
٠٧/تیر/١٣٨٩

Friday, 11 June 2010

زمین




این خاک و گرد که روی سینهء ماست
این شعله ور نسیم زمستان
این، که میبلعد کالبُد هر زشت و زیبا را در ضمیر خوویش
حتی سرشته‌ ای موضون را از نواله ای در خون
این زمین، که الوان است و خواستگاهِ تن ماست
این مرز پُر گُهر
خانهء ماست


دامون
٢٠/٠٣/١٣٨٩

Saturday, 29 May 2010

واژه ٢




چه بگویم که راستای ِ تنم مرا مسدودکرده به سئوال
چه بگویم که همه درد است و انتظار، و زمانه ء تند و سبک
تا ژرفنای ِ کاعنات
و ابرق اسب ِ آههنین صُم
وا مانده ای در گل
چه بگویم، که رازهای‌ ِ درون‌ ِ پیرهنم، جُز آتش ِ حقیقت نیست
وادیه ای در پیش رو، بی آب، بی حرف، حتی آری از علفی هرزه و یا، مخلوقی در انزوا
فقط من
فقط من و خمیاه های ِ گُرُسنه گی
فقط من و شهری با یک نفر جمعیت
من واین من ِ در من
زیر ِ پایم سایه ای از آرزوست، آفتابی نیست
در مرئی ِ این عصر بی خروش
جذب ِ زمین میخواند مرا به آغوش ِ باز خویش
و این
و این ثانیه هاست، که در معبد بو دا، کنار ِ جاده ء ابریشم
یکی یکی در آوشخُور ِ زمان میچکد
"مجال اندودهء کاسهء صبر است"، گفت پدر
ودست ِ خواهش ِ ما در هواست آویزان
رعدِ صدایم چون زوزهء گرگی سوخته از سرماست، آنک
چه بگویم که مسلخ ِ تن و آواز ِ یاٌس، تنگنای ِ جمله های‌ ِ وازده ام شُد
و شب، با ابری در آغوش کشیده چشمانم را
و برق ِ صدایم به واژه ای ماند
چه بگویم، چه بگویم
بدون تو

دامون

٠٨/٠٣/١٣٨٩


یاداوری
در شعر بالا که من آنرا از زِهِ جان برکشیدم خط آخر واژهء دوم شخص نیست، ترنم نگاه لیلی به مجنون نیست، عورُ اطوارِ شیرین برای فرهاد نیست، شاید سئوالی باشد که پنهان است و هر روزنَبودترمیشود و در هاله ای از ابهام گنجانده میشود و، نبودش را هر کس بایست در خودش 
.جستُ جوکند


دامون

نوزده /آبان/2584 


Sunday, 16 May 2010

داشتن


داشتن، نی آنکه داشته باشی پول
یا ثروت‌ و یا هر کوفت ِ دیگری به قد ِ خدا
مثل اندوخته های ِ قنی شُده بیشتر از چهل درصد
که بخوابی روش مثل مرغ دَم ِ بخت
*داشتن، نه مثل آن هزار شکل لباس که پنهان کرده ای به زیر عبایت

برای تشکیل آینده فرزندان در فرنگستان، برای روز مبادا در بانکهای سوئیس
*داشتن، نی داشتن توان هزاران اسب بُخار، مسلسل و زنبورک های دور پرواز،
که حتی رخش رُستم را در جیب جای دهد، بدون نوشدارو برای درد سُهراب که بستیش به چوبهء دار
به چوبهء دار برای ِ رفع جنبش ِ لجن بستهءِ سبزت داخل تشت ِ آخرت
داشتن

امّا، نی آنقدر، که سبکتر باشد از مازاد ِ لبریز ِتکّبرها و رایانه هایِ بخشیده ازکیسهء خیلفه‌ ات
داشتن،

داشتن ِ یه جُو احساس نه آن‌ احساس قرون وُسطی و یا هر کوفت دیگری
مثل آنها که میدانی
خاک دوبی بخوره تو فرقت، که آبادش کردی

دامون
٢٦/٠٢/١٣٨٩

Wednesday, 12 May 2010

فرزاد



در این مُدام غریبگونه‌ در این دشت انتظار
که آسایش در کفّه ای به بهای ِ شکنجه است
و انتظار نا محضون در حجاب اجبار است
این مرغ طوفان خورده، دل من، امید را به ذکر مکرر نشسته است
درسراط وجودی در افسانه ها
در بازتاب رویش هر یاخته ء نا هنگام


دامون

١٥/٠٢/١٣٨٩

Monday, 10 May 2010

کمانگر



زمین
آبستن بستریست در شکافته  خاک
شاید، بدست گاو آهنی
.که میکند درو، بدون وقفه، شکوفه های جاری فردا را
در شخمزار، در شوره زار، در کویر این برهوت، دستی نمیروید دگر شبیح دستانت
هزار سال هم اگر

حتی هزار سال سیاه هم

دامون
١٩/٠٢/٨٩
به یاد فرزاد کمانگر