دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند،
صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما.
آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی*
*من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب
***
دامون
Monday, 5 July 2010
باران
نشسته ایم در مقابل به قامت عکسی از درون آینه شبیه به هم لبخندمان بیصداست در پژواک دستهایمان گرمیش به گونه ای دیگر گر عاشقانه و گر نه، حکایت چشمهایمان یکیست آبستن ِ باران دامون ٠٧/تیر/١٣٨٩
این یکی از شعر های از یاد رفته ام هست الان که دیدم تو حالت دیگه ای هست که کم گیرت مییاد تجسمت از یک موضوع را به حالتی دیگه بیان کنی حالا میخوای اسمشُ شعر بزار یا شعر و ور اما مهم اونه که حالتت معقول نباشه دنبالش یه سبکی نیست دنبالش خیلی درازا داره تهشُ فقط خدا میدونه
1 comment:
این یکی از شعر های از یاد رفته ام هست الان که دیدم تو حالت دیگه ای هست که کم گیرت مییاد تجسمت از یک موضوع را به حالتی دیگه بیان کنی حالا میخوای اسمشُ شعر بزار یا شعر و ور اما مهم اونه که حالتت معقول نباشه دنبالش یه سبکی نیست دنبالش خیلی درازا داره تهشُ فقط خدا میدونه
دامون
Post a Comment