Monday, 5 July 2010

باران



نشسته ایم در مقابل
به قامت عکسی از درون آینه
شبیه به هم
لبخندمان بیصداست در پژواک
دستهایمان گرمیش به گونه ای دیگر
گر عاشقانه و گر نه، حکایت چشمهایمان یکیست
آبستن ِ باران

دامون
٠٧/تیر/١٣٨٩

1 comment:

Damon said...

این یکی از شعر های از یاد رفته ام هست الان که دیدم تو حالت دیگه ای هست که کم گیرت مییاد تجسمت از یک موضوع را به حالتی دیگه بیان کنی حالا میخوای اسمشُ شعر بزار یا شعر و ور اما مهم اونه که حالتت معقول نباشه دنبالش یه سبکی نیست دنبالش خیلی درازا داره تهشُ فقط خدا میدونه


دامون