من از بدو تولد شاعر بودم
حتی وقتی شیر مینوشیدم یا که وَنگ میزدم
همه با شعر بود
ومادرم ازآن
گه گاه لذت میبُرد، هرچند
قافیه ای تنگ را با شیونی
در کلام میگنجاندم، او
از زنده بودنم آرامش مییافت
و نزد سادهء خویش میگفت: شاید
این کلامی آسمانی را ماند
که از دریچهء خیالِ این مغموم
وبا این واژهء ناجور - به من اِلهام میشود
بعد از آن همه سال، من نزد خود حرفهایِ مادر را زمزمه میکنم
این آیا وشاید ها مثل کنه به جانم اُفتاده
بعد از آن همه سال، هنوز شیونی ناجور
مثل موریانه به نیش میکشد مضیقهء مرا
در واژه ای، در مَکث ِ یک سکوت
شایدکلامی آسمانی را ماند، که در جمله ای ناهمگون به من اِلهام میشود
شاید پژواکی را ماند که درچاله ای مسدود
میریزد
وشاید، زوزهء گرگی باران خورده را
یا که ژالهء اشکهایم را برای تو
تو که همیشه در خیالم بوده ای ومرا
از بدوِ تولد وادار به این قافیهء ناجورکرده ای
این شعرِ من برایِ توست
این شعر نیست،کلام نیست
این تو هستی
ای گر گرفته در ورید و استخوا نهایم
ای عشق ای زیبا - مادر
دامون
١٨/نوامبر/٢٠٠٢
No comments:
Post a Comment