Showing posts with label پاشنه آشوب. Show all posts
Showing posts with label پاشنه آشوب. Show all posts

Monday, 5 May 2025

تاریخ

 


 

تاریخ کتابیست از تفاوت، مکر، حیله که چون:

دیوی، به خوابی در زمان جاری فرو گشته

و هر دم

میکشد خُرناس و اینسان زمین أشفته میسازد

برادر دشنه در دست برادر جنگ می‌‌گردد

و هابیل است سنگ بر دست

و قابیل است خُفته در خون.

و این، قوقایِ انسان تا ابد جاری صفحه ای دیگر از این دفترکند آغاز

به پایان نامده سطری

دل دیوِ کثیفِ قصه ی تاریخ، به شهوت گونه فرزندی کمان ابرویش

در هم کشیده نارضا و پست زِ نو آشفته میگردد

و از نو

قصه ی نان است ُ دندان

که با پژواک ناگویایِ خوشبختی

ز هلقومی بُرد نانُ

به زنجیری کند پای

 

دامون

 

Tuesday, 10 September 2024

سپتامبر ِ سیاه





آنجا که دو خط موازی
یکدگر را قطعه قطعه میکُنند
بلند سپیداریست که نا خواسته
آنرا در وجود ِ خویش هُویدا میکند
*
آنجا که سنگسار ِ صلیبی بیجان در خاک
خُلاصه میشود، بلند دستی قلوه سنگی را به نشان ِ کپکی کاغذی رفته است
*
پاره سکوتیست میان ِ این همه حرف
ودست ِ بیتابم، امید ِ شکستنش دارد

آنجا که دو خطِ موازی یکدگر را میشکنند
بلند آوازی به اندازهء نجوا هم شنیده نمیشود، حتی
صدای تو در بُغض ِ شعر ِ من


*


به ایرانیان ِ از دست رفته در خاکسترسپتامبر

۲۰۰۱/سپتامر/۲۲


دامون

Sunday, 15 January 2023

کاکتوس





پیوند ِ نور به تاریکی 

در تثبیت و ضبط‌ ِ شنیده ها 

نه، دیده ها 

طلیعهء شیطان از هر جدار 

در این مقلطه، در این دیدار

 نمکین سوزش زخمیست بر دل ِ مجروح ِ خدا






دامون

Tuesday, 29 December 2020

انفجار

  







آنسان که دیده به گرماگرم
این معرکه
مینگرد
هر جانب این بندر کهنه را آهیست
وهر آه را ناله ای به دنبال
وهر نهیب را نهیبی دیگر
حکایتِ
دندان در مقابل دندان
چشم در مقابل چشم
وتو حتی
در ماهواره ات تصویر توانی کرد
شرارهء این پشته ها را
که میسوزد به ناگاه
در روشنیِ روز
ما به انفجار نزدیکیم، به گفته ای دیگر



دامون 

Friday, 10 July 2020

و تا فَلَق مرا، کوره راه ها در پیش








.تا دیده در این ورته تاب دیدن داشت

.وهر چه دورادور در این کهکشان ابدی دل بیشتر نضاره کرد
.ندید آن لازمهء ملزوم را
.آنکه میشناختمش، گم گشته بود در من
*
در بطن این، از هم کسسته فاخر اندیشه هایِ من، چه آمد پیش؟
عشق، کجایش بود که رنگ و نامِ دوستی میداشت؟
وآیا در صُلالهء رنگِ دوست چه بود، کین چونینم عریان نگاشت؟
!تو،آیا تا بحال عاشق بوده ای؟، چُنان، که هر چه آرزویت بوده، نی آنکه معشوق تجردش را، به تو داشته
!نی آنکه در صورتِ امر، نوالهء روحِ گرسنه ات، گشته
!نی آنک که تو به خویش میدانی و خود میدانی
که
آنچ آمالِ آرزویش داشتی
آنچ درخلوتِ اَ ندیشه ات بر اتفاق متقابل با تو بود
و نه، نه فقط با تو
که
معنائی از درخت خواهشت، به کوتاههء دستت نزدیک، برای چیدن
و طعم گستاخش در تراوشی بر لبان به خشکی نشسته ات
چونانک نا خواسته بگوئی رسته، و در خویش نمانده ای
و سوختنت ساختنت شود
و اریکه ات حتی به نیستیَیش تمایل
و
توسنِ جسمت، مُوزه ای زنجیربار 
آه، که هنوز سخنی حرفی باقیست، و تا فَلَق مرا، کوره راه ها در پیش
مرا، سنگسارها در پیش
اینگونه، امروز، زخمه ای بر این آهنگم آرزوست
که از تمنی‌ درون برخیزد
که در ظُلالش مسخ، و به قد قامتش نیاز بر خوانی



دامون

۱۴/۰۳/۲۰۰۹

۱۰/۰۷/۲۰۲۰




کلمه ها و ترکیبات متشابه
 
ورته: سرزمین
 
توسنِ جسم: تندیسِ متحرک
 
مُوزه: پابند 

مسخ: لمس کردن 

نیاز: آرزو 

 



Saturday, 12 October 2019

خطابهء اعظم







آنگاه که ضلمت را در این سیاره انبان و کتیبهء شکنجه را چونان پرچم های ِ رنگارنگ آویخته سازیم در هرکرانه ای، بر سر هر بازار و مناره ای

و قدقامت شکستهء انسان را پُر ز کاه، آویزان به هر درخت
آنگاهان که بر باخته ایم حتی صورتمان را بر جهیز ِ ناچیز شیطان،بر سپیدی که متمایز است از هر رنگ دگر،بر پایه ای که اساسش بر آب است و کتابش به جوهرخون 
اسطوره ء هزارن زجه، از عُمق دل کشیده همچون شیحه آن توسن ِ به بند

آنگاه که فاتح شدیم

دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای غسل تعمید دستهامان


دامون

۲۵/۰۹/۲۰۰۹



Friday, 22 February 2019

نمیشود که گفت نه







نمیشود که گفت نه
اما
راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست
و نتوان جدا شدن ازآن
چرا که
شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج
**
راضی به رضای چه کسی باید بود؟
که بیاید  روزی، و شمشیر زنگار بسته ی خویش را، از نیام  بر کشد و به جای افشاندن تکه تکه ء نان، بیافشاند فواره های خون در قنات شهر
و دوباره
قصهء دندان و سنگ
قصهء زندان و یوق
قصهء، آتش و باران سرب
داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود
**
به امید چه کسی باید بود؟
که بیاید روزی
و صد هزار زهر عقرب و مار را
که حتی در دکان هیچ عطار هم  پیدا نتوان کرد را 
دوای دردِ ما کند؟

دامون
دی
۱۳۹۱


Monday, 26 February 2018

سرنوشت




از سرنوشتن سرنوشت را شاید نه فرصتی
اما
نوشتن سررسید را
نه آن سررسید کهنه در جیب مانده را
!نه
****
که
حساب ساده ریاضی را
رایحه مغموم بویِ شببو را -
.از این سپیده مایل به یشم , که به کف مینگاردم
****
سر - رسید این همه - را، فردا
از سر مینویسم در سرنوشت خویش
قبل از چای صبح، دریشم دود




دامون



سررسید: سر رسیدن است

Saturday, 17 December 2016

ناگُفته ها



نشسته اند، شُمای ِ خوبان، به صَدر بهشت برین
آنجا نوح است و زرتُشت و جرجیس در حضیض
و در صدر، تا دیده میدود پیام آوران ِ مُرسل
از هر کناره حرفی سُخنی همتای صد هزار سوره ء استغنا
به هر زبان که بخواهی، به گُفتهء پدرم
*
میرفت تختیُل و اندیشه های ِ من آنروز در پی ِ راستی
در پی اسم اعظم ِ آن نیافته در کتابها
میدوید رخش ِ چشمانم به هر نخجیر
به هر متروکه حتی، به جستو جوی ِ حقیقت
از هر کناره حرفی سخنی،
همتایِ صد هزار سوره ء استغناء
*
من هنوز هم که هنوز، عطشان و پُر تَپش
دراین برکهء بی انتها ی ِ ثقیل و ناممکن
در قوطه های ِ تشنه گی
اکابر ِ هفت اورنگ را دوره میکنم
بُعدی دگرگونه باید این فِسانه را
سخنی باژگونه شاید، این سِّر ِ مگو را
نه رودهای ِ جاری از شراب وعسل
و معشوقه هائی از ِ برهنگان ِ اسیر
و فرشته گان‌ ِ منجمد گشته در سُجود
و لعنت خورده گان‌ ِ تا ابَد مطرود
*
ناگُفتها را باید، نادیده ها را نِی


دامون

چکنویس اول، برداشت ِ ١٥


٢١/٠٤/٢٠٠٩

Thursday, 28 July 2016

خطابهء اعظم







آنگاهان که ضلمت را در این سیاره انبان

و کتیبهء شکنجه را

چونان پرچم های ِ رنگارنگ

آویخته سازیم، بر هرکرانه ای

بر سرِ هر بازار و مناره ای

و قدقامت شکستهء انسان را، پُر ز کاه، آویزان به هر درخت

آنگاهان که بر باخته ایم حتی صورتمان را بر جهیز ی ناچیز

بر سپیدی که متمایز است از هر رنگ،

بر پایه ای که اثاثش بر آب است و کتابش، نوشته به جوهرِ خون

و اسطوره ء هزارن زججه است، از عُمق دل کشیده

همچون شِیههءِ آن توسن ِ به بند

 وانگاهان که فاتح شدیم

دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای تعمید دستهامان








دامون


٢٥/٠٩/٢٠٠٩

Monday, 20 June 2016

کویر


من از سرزمینی دیگرم
این پسماندهء تاریخ، این کهنه کاخ دودوزه نوشروان
این مرز پرگهر
که بلعیده برادرانم را، آشیانم را
از آنِ من نیست
اینهمه
همه و همه، از سیاره ای دیگر است
واین گله احشام




٢٧/٠٢/٢٠٠٩



دامون




Thursday, 13 August 2015

مکاره




در بازار ِ زر گران، آنجا که زر به پول و پول به زر توانی خرید
و در هر گذرش پیشخانی مزیّن به گردن آویز و حلقهء گوش و از آن قبیل،
زر فروشی دیدم گریان
علت پُرسیدم‌
گفت:
در تاراج ِ روز قماریست، و هر متاع گُستر را در آن مقلطه
دَستک یا هُجره ای
مکاره را مکانِ تثبیت و آسایش دانستم
لُوع لُوع
در غیاب ِ طَلَعلوع، به بهائی پشیز وار بخشیدم،
از آنرو ، چُنان که بینی به حضیضَم و در غیاب ِ از دست داده گریان و بارانی


دامون

٢٠٠٩/٠٨/٢٩

Tuesday, 8 April 2014

کاویان



مرحم ِ سرد محبّت را
دستهای منجمد از عشق را
سوره های ِ وعده ها را
در پس صد قرن
نمیدانم
نمیدانم که اکسیرش کُنم نام
یا که داروئی برای حل شدن در خویش
در این مسلخ، در این زنجیر؟
*
کآفریدون گفت:
آنکه دارد آبله بر پای
آنکه افتاده است، یوغ، بر گردن
اسیر نامرادی هاست
در این تندر، دراین ابطال
چگونه میتواند رستخیزش را به جشن آرد
همگام
با خر دجاّل
که ابریقش ز ِ تشت خون
طعامش قیمهء سرهاست؟


دامون

٢١/٠٤/٢٠٠٩


کآفریدون گفت: که فریدون گفت؛ اینجا طعنه، به خطابه ای دارد که فریدون آهنگر، در روز طغیان بر ضدِ آژیدهاک، به زبان آورد. 

Friday, 28 March 2014

میان مردمک چشم



میان مردمک چشم ایشان
همیشه حسادت مکاریست
و میگردد در لابلای افکار و اندیشه ات، مو به مو، لحظه به لحظه،
تا شکافته ای را، بسان نقال قهوه خانه ها، به صُلّابه کشد در حکایتی از بهرام و گور،
به دار خود خواسته های خویش، در تُندر گریز محبت سرد و در رواغ پیش ساختهء راستیشان
من آن لحضهء احساس پاکی اینان را برای خویشم،
که منکراتم یادآورم شود
و با بسیج جهلشان بفشارد خشاب دروغ را بر منارهء مغزم، به خونابه های کتک و شکنجه
از صمیم معده ام، به روی آمال آرزو ها، تُف کرده ام
مرا این بس که طاوان خود بودنم را نقد به اجتحاد نشسته ام
و نه، به حلوای نسیه ء اینان



دامون
٢٧/٠٩/٢٠٠٩


Sunday, 22 December 2013

قَسم های‌ ِ من



من با خود قسم خورده ام که در همه اُو قا ت 
حتی اگر یک بار هم شُده، به یاد ِ از دست رفته گانم، سورهء میآد بسرایم 
در این سرای، تو چه دانی، چه میشود 
دم ِ دگری 
شاید معجزه ای دوباره 
سادهء دستهای‌ آنها را، به یاد ِ روز آرد 
و مرا 
خوش وقت، در اعجاز ِ گُلهای ِ یاس، یا که در آغوش کشیدن‌ 
چونان که دگر در پوست نگنجد بدنم 
در باور معجزه ننشسته ام 
ادراکم این را میداند که گذشته، گذشته است 
و به دنبالِ اسخاره و تطبیق ِ سطر به سطر ِ آنچُنان، از واژها نیستم 
هر چه پیش آید خوش آید، زبان و لحجه ء خود را، عوض نباید کرد 
و در یک عان، نباید که سپُرد به باد ِ هرجائی پرچم قافیه ء خویش را 
من با خودم قسم خورده ام ، که ننویسم آن را که در واقع، در دل ندارم 
میتراود بوی ِ خوش نان و صفای ِ روز یا که نجوایِ پرنده ای، از کوزهء لبهایم، آنسان که من آنرا میشنوم 
نه آن چه چه کذائی ِ بُلبُل که از داخل ِ آن جعبه درمیاید 
گُمان به هر دلیل که داری، بدان، حقیقت در چشم نمی آید و تصویر نیست 
آنکه درون ِ آینه بینی، نماد تو است 
آنچه درون ِ آینه نیست در توست 
درون ِ ادراکت 
برای درک ِ دوباره در خویش می نگرم، 
من نزد ِ خود قسم خورده ام، که تا جان در بدن دارم ایمانم را از خویش ِ در خویشم 
کم نکُنم 
من نزد ِ خو د قسم خورده ام، که تا ابد 
عاشق باشم 
عشق می سُراید معجزه را در بند بند تنم 
میزُداید از تصویری که در آینه مرا مینگرد 
و از سر ِ تسلیم در خالی ِ خویش 
آه که، زبان الکن در این سخنکده آمد 
و چندان که میرود در این لا متناهی ِ عشق 
قسم یاد میکُند 
به گُفتهء خود 



دامون 


٢٩/٠٤/٢٠٠٩


Sunday, 7 October 2012

انفجار




آنسان که دیده به گرماگرم
این معرکه
مینگرد
هر جانب این بندر کهنه را آهیست
وهر آه را ناله ای به دنبال
وهر نهیب را نهیبی دیگر
حکایتِ
دندان در مقابل دندان
چشم در مقابل چشم
وتو حتی
در ماهواره ات تصویر توانی کرد
شرارهء این پشته ها را
که میسوزد به ناگاه
در روشنیِ روز
ما به انفجار نزدیکیم، به
گفتهءدیگر


دامون

Wednesday, 23 May 2012

گفتهء سُقراط




دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام 

که هنوز نفهمیده ام ، این ناکُجا را چه انتهاست
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین 

فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه-در فَلاخَن سنگی را به شکار کبکی دریست
*
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این همان حرف ِ نادانسته را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید نادانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم
چربید


دامون


‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

Saturday, 19 May 2012

ابدیت






ابدیت، دیواریست نازک میان تو،من و او
که نماند به جا چیز دیگری،
نه تو، نه من، نه او
کالبد مجاز این را سروده است، نه آن من ِ در من
*
ابدیت در حیات موجود نیست
و در ممات،
جُز مکتوبی بیش نیست،
نوشته به سنگ قبر
شبیه به
شوی فداکار،
همسری دلبند،
یاشهیدی کشته به سرب
و از این قبیل
*
دامون
25/05/2009

Wednesday, 12 October 2011

دامون






خروارها خاک و شن ِ بیابان
خروارها سنگ، نسیبشان
آنان که تو را آنسان خواهند، چون نتیجهء اعمالشان
فلسفه بودن، معنی ِ انسان، در چَشم ِ این به خطا رفته گان ِ فراموش شُده
دیدن‌ ِ عکسشان در مهتاب به هنگام ِ شُستن ِ دستهایشان در آب ِ طَتهیر است
وتو، سوراخ شُده از سُربی ِ آبی، بی انتها، برجا
!آه ای ستارهء جاوید من
پاداشت سخت، سوزان کیفریست که تنها مسلوب شُده گان را ماند
تنها مسلوب شُده گان را



دامون

‏دوشنبه‏، 2009‏/04‏/06

Sunday, 9 October 2011

خارستان



در بلندی ِ بالا دست ایستاده ام، در تیر رَس - کپکی نیست
که جان به هوا کُند، در د دور دست
مُرده ها گله گله میچرند
سـرمـسـت از نـفـرتـی سـالـیـانـه، بـه جـسـتـجـوی عـشـق، بـه
خـارسـتـان پـا مـی نـهـم؛



دامون

، با اِقتباص ازمتن‌ ِ شعری از هیربُد