Showing posts with label مجموعهء چکاوک. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء چکاوک. Show all posts

Tuesday, 7 January 2025

مسلخ

 



در کوچه خبری نیست هنوز

دلقکهای ِ این بازیِ تمسخُر آمیز  در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند

باد میآید از طاقه های ِ شرق

بر بیابان ِ مدائن بر این کویر لوت

از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست

و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان مدفون

در کوچه باغ - تَبَر، میگُدازد  تنیدهء شاخه ها را در هوا یکی یکی

و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند

در چاله هایِ محض به رگبار میشوند

قصه، از دیار مصور با  شجر های ِ کاغذیست

از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب

عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه

شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه

تا بوده، همین، و دیگر هیچ

در کوچه باد نمی آید

واین انتهای ِ ویرانیست


دامون


٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏

Friday, 8 January 2021

بهر طویل

 




در این امواج پُر عُصیان
در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند

آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات



دامون

اول تیر ١٣٩٠

Monday, 25 May 2020

مسلخ





در کوچه خبری نیست هنوز
دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند
باد میآید از طاقه های ِ شرق،
بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت
از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست
و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان متفون
*
در کوچه باغ - طبر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی
و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند،
در چاله هایِ محض به رگبار میشوند
قصه،
 قصه از دیار مصور با  شجر های ِ کاغذیست
از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب
عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه
شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه
تا بوده، همین، و دیگر هیچ
در کوچه باد نمی آید
واین انتهای ِ ویرانیست


دامون



Tuesday, 5 May 2020

در این زندان







من 

در من گرفتار‌ ِ من است
در تنهائی، در رؤیا، در خواب و بیداری
من 

گرفتار آن من 
که میبندد مرا به مُزهء سنگین ندانم
*
در خویش مینگرم 

 ناگونه، گم، هر گوشهء اندیشه را
در خویش

 می نتوانم گذشت، از معبر این دیوار
می

 مرا دستها بسته میماند در این زندان ِ در بسته
می 

به اندیشه فُرو رفته به جا
می 

گرفتار است در میم من
و من 

تنها

دامون

Saturday, 4 January 2020

انقلاب







آه ای چلّه نشستگان بیخود از خود

و آه

!ای کشتی شکستهگان ِ میانِ ِ دجله و فُراط

شُمایان در غروب ظلم به اجتهاد که نشسته اید، در این قبرستان بعید؟

ندائی نیست که در سبز گونه ها تان طرحی نُو بر انگیزد

آنَک

 سنگهای به چاه انداخته به دست شماست

آنَک

طنین فتح بهشت، بر به کشت نشسته شوره زار شماست

***

در بازتاب صبح و مشاطهء صحر، خُفته مالامال 

آنک، غرور شهیدان، درمُو زه ای مُغاک





دامون

٣١/٠٧/٢٠٠٩





:چلّه نشستگان بیخود از خود

کاسه های داغتر از آش، لاشه هایِ پُر از کاه

:کشتی شکستهگان ِ میانِ ِ دجله و فُراط

منتظران به مهجزهٔ موعود 
 
:ندا

اسم معرفه، ندا آقا سلطان، که توسط رژیم قاسِب اسلامی هدف گلوله قرار گرفت ؛ جنبش لجنآب و چپِ رژیمِ اسلامی، با ترفند های زیادی میخواست <اما

. نتوانست> آنرا به نفیِ خود ثبت کند

:آنَک

اینک

:سنگهای به چاه انداخته به دست شما

ویرانی های به بار آمده به دست شما

:طنین فتح بهشت

آب مجانی برق مجانی 

:به کشت نشسته شوره زار

ایرانِ امروزی

:مشاطهء صحر

نتیجه کارهای اهریمنی

:درمُو زه ای مُغاک

پست واره، جایی نه در خوار والا مقامِ انسانی

Saturday, 12 October 2019

خطابهء اعظم







آنگاه که ضلمت را در این سیاره انبان و کتیبهء شکنجه را چونان پرچم های ِ رنگارنگ آویخته سازیم در هرکرانه ای، بر سر هر بازار و مناره ای

و قدقامت شکستهء انسان را پُر ز کاه، آویزان به هر درخت
آنگاهان که بر باخته ایم حتی صورتمان را بر جهیز ِ ناچیز شیطان،بر سپیدی که متمایز است از هر رنگ دگر،بر پایه ای که اساسش بر آب است و کتابش به جوهرخون 
اسطوره ء هزارن زجه، از عُمق دل کشیده همچون شیحه آن توسن ِ به بند

آنگاه که فاتح شدیم

دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای غسل تعمید دستهامان


دامون

۲۵/۰۹/۲۰۰۹



Monday, 8 May 2017

کابوس




دجال، آنسان بود، که در هذ یان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم

ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت ِ کابوس

در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون

و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان، گسیخته، از آغوش عزیزان

آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن

تو گوئی: از دور صُراهی اقبال را در فغان، اما، در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را

که میپالد هستی را به قهقرا

هرکز، هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی

و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه

و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم

و نه، کاذب، بر نوشته های تکراری

***

این عصاره، کابوسیست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم

حق بود با پدر




دامون 
۲۶/ دی/۱۳۸۸

نقاشی بالا به نام چهار از چهار نقاشی است که هرچه گشتم نام نقاش آن را پیدا نکردم




Thursday, 28 July 2016

خطابهء اعظم







آنگاهان که ضلمت را در این سیاره انبان

و کتیبهء شکنجه را

چونان پرچم های ِ رنگارنگ

آویخته سازیم، بر هرکرانه ای

بر سرِ هر بازار و مناره ای

و قدقامت شکستهء انسان را، پُر ز کاه، آویزان به هر درخت

آنگاهان که بر باخته ایم حتی صورتمان را بر جهیز ی ناچیز

بر سپیدی که متمایز است از هر رنگ،

بر پایه ای که اثاثش بر آب است و کتابش، نوشته به جوهرِ خون

و اسطوره ء هزارن زججه است، از عُمق دل کشیده

همچون شِیههءِ آن توسن ِ به بند

 وانگاهان که فاتح شدیم

دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای تعمید دستهامان








دامون


٢٥/٠٩/٢٠٠٩

Monday, 20 June 2016

گام در لگام



کوه میبلعد فلق را به کام ِ خویش
و شب به سنگینی گناهی میدود در قفا، گام در لگام
میچکد قطره قطره خون ازکتف نازُ کم
دریای شک می رُباید بود و نبود را، در پُشتگاهی که تکیه ندارد
مسلخی موسوم در کنارهء خلیج ضلم
و در شمال برهوتی از توده های منجمد در خاک
و این خواب شبانگاهی‌ ِ کویر ِ لوت
وآنک افسانهء قشون ِ سلم و تور و سنگواره های آتش گرفته، کاخ ها، قلعه ها و یوق ها

در دیده میدود قلطان گُدازه های این باران



دامون‏


٠٧/٠٧/٢٠٠٩

عکس بالا از دریایچه اورمیه ایران که در عهد ستم پیشه گان به نابودی کامل رسید

Tuesday, 12 January 2016

لطف‌ِ سُخَن






سخن - ترنُم یک نگاه نیست
سخن - ستودن مجاز نیست، بعد سوری غمزه های لیلی ویا اطوار شیرین نیست
سخن - حدیث بی قیدیست، تنفس کثیف خفقان است، بری از زُدایش به جُلبکی سمی





٠٥/٠٧/٢٠٠٩

Monday, 21 December 2015

در باور مهر خاک





در باور مهر خاک و در تنهائی این کهکشان ابدی زاده شدن
در وجد عشقی سیال پای گرفتن

زیستن، غنودن و انقباض نغض خویش را

چونان سنگ نوشته ای شاید، از نظارهء اقمار، از زیبائی تو

در ندانسته ای سرودن، تعبیر شکوه بوسه های باد به تندیس ِ پریشانیست




دامون ‏

٢٨/٠٨/٢٠٠٨


Sunday, 15 November 2015

طالبان





شهادت

این آخرین جرعهء محبت را

در بیگناهیِ ِمطلق نوشیدن

.و از زوار ِ کالُبد ِ خاکی بر آهیختن

آنگا هان

وارهیدن 

از بوریایِ زمین

گُزیدن ماوا 


در جوار رود های ِ مُزین به شیر و شراب
و یا 
مالش ِ 

پر ‌‌ ِ قدیسه ها 

به روی بی گُناه ِ زخمها 

و دل ریشه ها 

ز ِ مسلخ سُرب

این وعده ها را


همچون جوهری سپید ساز

که میزُداید فکر را

اندیشه را

ز ِ هر اقماض ‌دیگری

و روانه ات سازد

در بُهت

در حسرت 

به خارستانی 

.که میخراشد پای را

این وعده ها را

ذره ذره در تعریف ِ زاهد‌ ِ عامی شنیده ام

این جمله ها ی 

مُستفرغ و بلغور شده از روایت را


*


دجاله ای

کوزهء زهر کُبری به دوش

 گرفته، می افشرد 

بزر مرگ را

درکوچه ها 

 بر پیمانه ای مدرج


و حتی

الصاق ِ قبالهء بهشتی مُصوفه را 

نواله ء جانت میسازد 

در کوچه های شهر

با فشار دکمه ای 

در انهنای‌ِ انفجار


**


اینها 

که نام خود 

طالبان ِ حقیقت نهاده اند

اینها که افیون را در سُرنگی 

چون شربت شهادت تزریق میکنند


دامون




٢٨/٠٥/٢٠٠٩

Thursday, 12 June 2014

بستر اندوه



جهان در پس این سیارهء مغموم

این جایگاه عشق و سرودن پنهان است تو ای تنها ترین

کابوسی مهیب و تلخ

روایت زخم و خون را در قلیان ِ شب میکاود

حقیقتی زنده می شود در سراط شب، در سردی سُرب

در ولایت دشنه و ننگ

ترکیده از ضُلال آتش و خون

در بستر رودی خُشک از گونهء پدری قطره قطره

در این مطروکهء ِ خراب

در این مُغاک، جائی که خدعه و فریب

با صداقت و وفا

هم سو و هم صدا نمی شود

در بستر اندوهناک مدائن



دامون

٢٣/٠٦/٢٠٠٩

Sunday, 20 May 2012

واحه








گذشته در خاطر من انعطاف خویش را چون کرمی شب تاب هر صحر باز مییابد در گرگ و میش آبی تابستانی

در تلعلع ِ آخرین ستاره در خاموشی

میروم در خم کوچه هایی از جنس قدیم که شاید تو گویی مرا به نا کجا می انجامد، اما 

درون آینه هاش هنوز زنده است هر آنچه را که روزی چون 

تًلی از خاکستر به جای ماند ودیگر هیچ


در هیچ زنده ماندن، در هیچ ساختن ‌ ِدنیایی از قصر کاغذی

در آوار حرفها 

هر صحر

میخروشد هر صدا از گذشته ای که به جا ماند از آن تلّی از خاکستر

تو گویی مرا به ناکجا میانجامد زنده گی
*
در باور، من لمیده ام کنار جویی از خاطره ها که شریانش، سر چشمه اش در اختتا م من است؛ 

من زنده است در من و مینوازد تاری شکسته را به آوایی خوش

هر ترانه اش عالمیست


دامون

دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠

Sunday, 22 April 2012

محک






در این قیرینه بَرزَن

در این کوی - در این دشت

در این تُندر

در این شام ِ شبانگاهی 

که حتی

نمیگیرد نشان کس از تو یا من

محک برسینه های چاک خورده

نمیآرد به توفیر 

عیاری بین ِ زنگ و ، سنگ و آهن

در این قیرینه برزن

در این شام ِ شبانگاهی به تُندر

در این برزخ به دانش گُم شده نام

در این کوره

دراین بوته در آتش

چو ابراهیم، غنوده، دست بسته پای الکَن

به علم ِ معرفت بر باد رفته

نه بر خاطر

.نه بر بنوشته ای من




دامون
٠٤/١٨/٢٠٠٩






Sunday, 10 April 2011

هزار بهانه




هزار بهانه که بگویم سطری

خواسه، آنرا که به دل بنشیند، چو نیشدر

در خویش 

 می، نشسته ام در فراز ِ ستیغ کوه 

در خویش 

 می، در دورانم، خلصه وار 

میتنم پیله ابریشم خویش را

 آهیخته 

جائی 

میان آرمگه جمله ها

در و را ء

 در مساحتی بی انتها 

در پهنهءسکوت
 
آرامیده در شعری 

نه بنوشته به هر کتاب

می آغازم سخن را

قطره قطره 

تکیدهء دل را 

زمزمهء آن من ِ در منرا 


دامون

۲۰۰۹/۰۵/۲۷


Sunday, 13 February 2011

آزادی





در به در، میجوید درهر کرانه افکار من واژه ای را 

;که در خُور باشد برای تو

این من ِ در من

عاشقانه در صید تو است

در بند طلسمی جادوئی، تا ابد جاری



دربند،  در حصار ِ ضحاک، در سیاه چال ِ کهریزک، در اوین، در یوق


من

این من ِ در من تو را میجوید

با هر واژه که در خوار مدیحه ات باشد

حتی با حرفه ای بر سر دار، آخرین کلام

گاه در بیدادگاه قرون وسطی

و گاه

در غیابِ روزی خوش

 
سیر‌ ِ صیّال‌ و قریبانه‌ء با تو بودن

قنودن در تو در فضا یی نه در فرض ِ اندیشه

نه در بهشت مجاز

که

در پسکوچه ها

در آوای ِ خوش سرود

در خلوت‌

در کوچه و بازار

آزادی



دامون


٢٤ بهمن ١٣٨٩

Thursday, 1 July 2010

مادر



.این فرزندان تو بودند ای صراحی مغموم عشق من، مادر


.این کودکان ِ خالص، در جزوهء عشق


.که بی ریا، عصیان تو را، در بارش قطره قطرهء خویش، به باور نشستند


و چونان رودی صّیال


با وجهه ای مغرور


گذشتند


از تارُکِ زمان


بی آنکه نظر کنند به خاک،


.قنودند در خاک


چراکه آنان خلف بودند


.تداعی آواز تو در رگبار ِ آرامش طوفان






دامون




‏پنجشنبه‏، 2009‏/08‏/06

Monday, 14 June 2010

اگر چه





اگر چه زخمه زخمه ی بازتابم را باریده ام 

و خورده پژواکم و نظم نثر ِ من به هیچ، حتی به هیچ، گم گشته بندری نیافت راه
!اگر چه
مرا دشنام سر در گم

مرا تدبیرهم، یکدم نمیباید
در این غُربتگهِ  تاریک ِ عصری غایب از انسان


دامون‏

۰۴/۰۸/۲۰۰۹

Saturday, 13 March 2010

مهک






در این قیرینه بَرزَن، در این کوی
در این دشت
در این تُندر، در این شام ِ شبانگاهی که حتی
نمیگیرد نشان کس از تو یا من
مهک برسینه های چاک خورده، نمیآرد به توفیر عیاری بین ِ زنگ و ، سنگ و آهن
در این قیرنه برزن، در این شام ِ شبانگاهی به تُندر
در این برزخ به دانش گُم شده نام
در این کوره، دراین بوته در آتش، چو ابراهیم، غنوده، دست بسته پای الکَن
به علم ِ معرفت بر باد رفته، نه بر خاطر، نه بر بنوشته ای
من

دامون



‏شنبه‏، 2009‏/04‏/18