Showing posts with label مجموعهء در سراشیب. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء در سراشیب. Show all posts

Wednesday, 6 January 2021

درس عبرت



:بعضی وقتا، فکر میکنم، مادرم راست میگفت، راست میگفت، انگار همین دیروز بود، میگفت

"اگه چشمات رو ببندی، دود آتشی که به پا کرده ای، بیشتر کورت میکنه"، چرا که خشک و تر و با هم میسوزونی
 
اگه چشماتو ببندی، حتی قدم گذاشتن به راهی که انتخاب کرده ای هم برایت دشوارتر میشود، سطح ناهموارِ روبرویت، پیش چشمای بسته ات، مثل یه مرتع سبز میشود

چشم های بسته ات، بعد از کمی از"ترسِ افتادن" عادتت میکنه، آسوده خاطر انقدر بخودت تلقین میکنی که تخیل وآرزوته،  همونو ببینی و نه حقیقت را وتا چشمهایت را باز نکنی، در همان خواب گرفتار هستی، تا زمان با سر به زمین خوردنت

شیرینی دنیای واحیی که برا خودت درست کرده ای، همیشه تلخی زندگی که باهاش مُواجه هستی را بیشتر زیر پردهء ابهام بکشه 


.دیگر، هر چیز که باب میلَت نباشد را، با ابداع یک دروغ تُوجیح میکنی تا کار شانه خالی کردن از مسئولیت را برایت ساده تر کند

زندگی و دنیای تخیلی ات هر روز بیشتر به خوابت میکشه تا دیگر همه کارها یت را با چشم بسته انجام دهی، انتخاب خوب از بد، تمییز دادن دوست از دشمن، سیاهی از سپیدی و هزار زهر مار دیگر، انقدر گریبانت را میگیرد که اقراق آن را نداری که آسمان رنگ آبی دارد و طبیعت آن چیزی نیست که تو در پندار خویش داری
برای هرکارِ ناشایسته ات، آنقدر دلیل و برهان میاوری که هر بلائی که سر خودت یا دنیای دور و برت میاوری را، تُوجیه کند، وقتی که قافیه برایت تنگ میشود، روایت و داستانی میسازی تا برایش دلیل قانونی و شرعی آورده باشی؛ فکر میکنم، کسانی که تکیه به اریکه قدرت داشته باشند، در انتها
یک نوع سادیسم روحی گریبان گیرشان میشود، به خاطر همین، قدرت نباید در دست یک شخص یا یک گروه بخصوص باشد، اما متاسفانه داخل ایران همین وضع بوده و هست
 .من این شعر انقطاع را برای خاطر این نوشتم که درس عبرتی باشد و با یاد آوریش از کار بد دور بمانیم

.بدرود

دامون

یکشنه ٠٨/٠١/١٣٨٩



انقطاع


آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی دید

جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل و چون سایه ای متروک

به امتداد خویش خواهی رسید

تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد

و ترک می گویی

آن ستیغ اندیشه را در جاری جهل

و آشیانهء حقیقت را

تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید

و آنگاهان

آبی ِ آسمان را دشنامی بی پایان

و باران مرطوب را مُدامت

و خون جاری را

طلوع ِ خورشید میپنداری.

دگردیسی ِ خویشت را جز به اسیجار در لباس دیو نخواهی یافت

و حضور افسانه ء فردوس را

چون وردی در هزیان، در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری

تا قلب ایستاده در طلسمت به رَشک ِ آرزویی نیافته

فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند در مضیقه افطار به مغز آدمی

چشمانت شراره ء شوقی جهنمی گیرد

و در متواری افکارت

هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم

جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس

*
در آن سراط که ابتزالت را، اسطوره میخواندی

حقیقت محض را نزدکتر خواهی دید

و در آن صیقلهء شبق فام

دجال را نواده ای همخون یافته

و دو قاشیهء همزادش را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانند

دو یار گرسنه

*
سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید

گلهای ِ یزرع این لوت ِ پُر طپش

به سرآبی میزد، در خلصهء وجود



دامون


شنبه/٠٨/١٢/١٣٨٨

Sunday, 31 May 2020

آدینهء فردا




عمق مطلب گسیخت از افسار
و مرا پرده دری بر کجاوه نشست، در آدینهء فردا

گندابه ای تُرش از غصیان آدمیست این شیطان
سنگیست شاید پرتاب شده در چاهدیگ ِ خانه ما
افسون هزاران افریت را در تنوره میکشد هر دم،
و در هر بازدمش، میسُراید نکبت را، این
استناد بر شیطان
*
گوئی از نژاد الکنان‌ ِ هفت کواکب فشرده اند او را
که با تکیه بر جهیز کبر و ریا، لگدمال میکند خاک ایران را
و فتوایِ قتل سهراب را در امضاست، بعد از شکستن شیشه ء نوشدارو
حقیقت، هرچه هست، در غیابش بالا کشیده اند، اینان، دیوار دروغ را، همچون برج اغماض
اینان هرزه گویانند کاسه لیسانی دجال
دامون

پنجشنبه، ٢٢/بهمن/١٣٨٨

Tuesday, 4 June 2019

در سراشیب




در بیاور آن میخ انفجار‌ِ را از مغزم
آن ریگ شهاب گونهء مزاحم را، از کفشم
میخواهم زنده بمانم
زندگی کنم، این چند روزهء دنیا را
عشق بورزم به جای سجده به تو
در آزادی بمیرم
بدون درد سر بستن دستمال آخرت تو به شقیقه ام
یا آن قُل و زنجیرت به ریشه ام در اوین یا گوهر دشت
بُرو، بُرو بهشت
من
من به جهنم
میخ نحص طویله ات نیست آنجا در سرم
به جهنم
ریگ در بایستی ات نیست آنجا داخل کفشم
به جهنم
اگر آدم بخشید بهشت را به یه گندم
من بخشیدم همه را به تو
به بهای ِ یک حلِ پوک
بُرو به گُم
بُرو، بُرو بهشت

در بیاور
آن پنبه را از گوشت


دامون

١٩/بهمن/١٣٨٨
نگرش ٤

Tuesday, 17 December 2013

در سراشیب



در بیاور آن میخ انفجار‌ِ را از مغزم
آن ریگ شهاب گونهء مزاحم را، از کفشم
میخواهم زنده بمانم،
زندگی کنم، این چند روزهء دنیا را
عشق بورزم به جای سجده
در آزادی بمیرم، مثل پدرم آدم، مثل مادرم هوا
بدون درد سر بستن دستمال آخرت به شقیقه ام
یا آن قُل و زنجیرت به ریشه ام در اوین یا گوهر دشت
بُرو، بُرو بهشت،
من
من به جهنم
میخ نحص طویله ات نیست آنجا در سرم،
به جهنم
ریگ در بایستی ات نیست آنجا داخل کفشم
به جهنم
اگر آدم بخشید بهشت را به یه گندم
من بخشیدم همه را به تو
به بهای ِ یک جُو
بُرو به گُم
بُرو به آخِرَت، بُرو بهشت‌

در بیاور
آن پنبه را از گوشت


دامون

١٩/بهمن/١٣٨٨
نگرش سوم

Monday, 11 November 2013

بی آنکه لحظه ای



در شامی غریبانه نشسته ایم، بر نعشی که از سُم سطوران بر آن نه سر مانده نه تن
و آن سو تر، رمل جانکاه ِ بیابان تنها یی که گریخته، یکنواخت، میتازد به چشم‌ ، بی آنکه لحظه ای را مکث
سقوطی به چاه ِ بی پایان قهقرا

دامون
به صادق قلم انداز


١١/١١/٢٠١٣

Sunday, 24 April 2011

چکنویس


آمیزش رنگها

زبانزد قلم
 
بر سپیده ها

نوشتن عصیان بدون شرح

 .تنها ره نجات است، در کهکشانی که سرعت نور حتی قدمهای نوباوه ستاره ای هم نمیشود

و انفجار یک سیاره، خورده کاهی هم نیست، در تطابُق با شکستن دل

.نوشتن عصیان بدون ِ شرح ، تنها راه نجات است

وقتی به ُعمق میروی، قوطه میخوری - در صیال ِ این زهرآب

و صدایِ پر پر شدن

کوبیدن ِ عشق ، در نفرتخانهء این کوفیان مقوائی، میافسُرد تنیدهء روز را


.نوشتن عُصیان تنها ره نجات است

و من

 اختلاتم با کاغذ

 نوشتنِ چرکین ِ آلوده ها و پرخاشگونه هاست

.تنها راه نجات را در عصیان ِ قلم میبینم

میبارم هر لحظه را که مینگرم

مسدود شاید

 در چاله ای کوچک، در پیمانه ای خُورد

همانند زوزه های‌ ِ گُرگ، در مسلخ ِ تُندر ِ طوفان

در رعد ِ بی صدای ِ نشنیده ها

!با این قوارهء ناقص شعرم برای تو

۲۶/۰۴ ۲۰۰۹

۲۶/اسپند/۲۵۸۲




از چکنویس شعرم
دامون

Sunday, 10 April 2011

هزار بهانه




هزار بهانه که بگویم سطری

خواسه، آنرا که به دل بنشیند، چو نیشدر

در خویش 

 می، نشسته ام در فراز ِ ستیغ کوه 

در خویش 

 می، در دورانم، خلصه وار 

میتنم پیله ابریشم خویش را

 آهیخته 

جائی 

میان آرمگه جمله ها

در و را ء

 در مساحتی بی انتها 

در پهنهءسکوت
 
آرامیده در شعری 

نه بنوشته به هر کتاب

می آغازم سخن را

قطره قطره 

تکیدهء دل را 

زمزمهء آن من ِ در منرا 


دامون

۲۰۰۹/۰۵/۲۷


Wednesday, 23 June 2010

بُغض سی ساله





میریزد همچو ابر بهار، ژاله های قطرانی از آسیمهء چشمانم به چاله ای مسدود که در اندیشه نگنجد


*
اقرار باید داشت، به این دریده پردهء اقبال که حایلی بود مابین ما
اقرار باید کرد که ضحاک را نامی بود در ندانستهء فهم ما
چرا که مشروب گشتنش در ورید این دیار
بر هنر خود ندانستهء میراب می ماند
که مانده درگود کنده به دست خویش
همچون کهر اسبی رخش آسا
مانده در گُه و گنداب
*


هنگامه ء پرسش
آری یا نی
و بی خردی
حکایت ِ دیدن عکس دجاله در غروب قمر
-


آوای موازن دلسوز هنوز در پژواک
که میسرود مغموم : ای سالکان راه ِ حقیقت
هنوز مانده به صبح سه دانگ
-
و جمع بیخردان
که مینگاشتند به جهل خویش
که: آری، طلوع همین گرفتن و بستن به تیرچه های کوچه


-
طلوع همین مکرر تکرار
که مرگ را سربی قامت وحشت


....
طلوع همین که بنشینی نشسته به جای


-
در این تندر باطل


-
به انتظار خدای


*
میریزد همچو ابر بهار، ژاله های قطرانی
از آسیمهء چشمانم به چاله ای مسدود که در اندیشه نگنجد
در این بهار

دامون


جمعه،٠٦/فرودین/١٣٨٩

Wednesday, 24 March 2010

جاودانه




جاودانه ماندن


هرگز در اریکه باور نبوده مرا


چرا که این اژدهای بی پیکر زمان را ابائی نیست


در بلعیدن فراعن و اجرامشان
در پندار، نرمیده میشود، چون موم، شمشیر سخت، به دست زمان


و این


قطره قطره ها


چکیدهء کاسه صبریست که می آوشخورد همچون مرحمی


قلب ِ شکسته مرا




دامون
٠٢/فروردین/١٣٨٩




Monday, 8 March 2010

درد هار





که درد هار در گوشه ء مرگ بخُسبد در سه تیغ ِ تارُک ِ بوم
که نجنبد آب در استکا ن های کمر باریک
و نگردد لبریز چائی خواهش دل در تنشی
لنگری آخته در شریانی بسته مسدود مرا
سخت میگیرد و میپیچدم اندر خَم این کوچهء صبح
که نه آغوشی باز
بِنِشینَد - به حزیان سر راه

دامون
با اقتباس از مُنا

دوشنبه،١٧/١٢/١٣٨٨

Monday, 1 March 2010

دروغ



نشنیده ای این سورهء تکراری را که گُفته اند
دندان در مُقابل ِ دندان، چشم در مقابل چشم
و به حَتم
دروغ در مقابل دروغ

خُناق نیست که بگیرد گلویشان، وندارد تیغ
مَهریه ایست، به نقد کشتن انسان، در ازدواج به صیغهء ابلیس


دامون
٠٣/اسپند/١٣٨٨

Saturday, 27 February 2010

انقطاع







آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی دید
جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل و چون سایه ای متروک به امتداد خویش خواهی رسید
تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد و ترک می گویی آن ستیغ اندیشه را در جاری جهل
و آشیانهء حقیقت را تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید
و آنگاهان آبی ِ آسمان را دشنامی بی پایان
و باران مرطوب را مُدامت
و خون جاری را
طلوع ِ خورشید میپنداری
دگردیسی ِ خویشت را جز به استیجار در لباس دیو نخواهی یافت
و حضور افسانه ء فردوس را چون وردی در هزیان در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری
تا قلب ایستاده در طلسمت به رَشک ِ آرزویی نیافته
فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند
در مضیقه افطار به مغز آدمی، چشمانت شراره ء شوقی جهنمی گیرد
و در متواری افکارت هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم
جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس


در آن سراط که ابتذالت را، اسطوره میخواندی
حقیقت محض را نزدکتر خواهی دید
و
در این صیقلهء شبق فام
دجال را نواده ای همخون یافته
و دو قاشیهء همزاد را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانده اند را، دو یار گرسنه

سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید، گلهای ِ لمیزرع این لوت ِ پُر طپش، به سرآبی میزد، در خلصهء 

وجود





دامون
شنبه/٠٨/١٢/١٣٨٨




به کاکتوس

Tuesday, 23 February 2010

ترفندی دیگر




گوئی از نژاد الکنان‌ ِ هفت کواکب فشرده اند اینان را
که با تکیه بر جهیز کبر، لگدمال میکنند خاک ایران را


درود، قصدم از نوشتن این چند سطر فقط یاد آوری به دوستان و ملاقات کننده گان سایت لطف سخن است، یاد آوری ِ دردی که نه فقط دامنگیر مردم ماست بلکه طبیعت یگانه و زیبای ایران را هم با استبداد و کور نگری در تار و مار است. این عدهء از تمدن بیخبر که با تجویز و مصوبه های بی ربط خویش باعث نا آرامی و نابودی طبیعت میشوند همان صاحب منصبان خودمُختار در صدر کار هستند، یکی از اینها معاون اول رئیس جمهور، احمدی نژاد میباشدکه با امضا و اختیار گرفتن قدرت به یکه تازی است. با مشاهدهء مدرکی که در بالا آمده، درمییابیدکه ایشان نه فقط تمام آمال یک ملت را به ابتزال میکشد، بلکه این امضا را به وِ جههء انقلابی جامیزند و با این ترفند دست پیش رامیگیرد که پس نیُافتد.‌ ایشان فکر میکنند که با دسته ای نابینا به سُفره نشسته اند و هیچ کس نمیبیند که ایشان فقط به فکر پر کردن جیب خود و اغیار همدستشان هستند و همچنین بنیان پایگاههای مخفی نظامی و غیر قابل دسترس برای اعمال شیطانی آینده را هم نقشه ریزی میکنند. بر هر انسان اندیشمند و خیر خواه واضح است که دست شیطانی اینها توشه ای را برای فرزندان این سرزمین حائض نیست و بهره مندان از آن در اصل، بانک های واقع در خارج از کشور است که احتیاجی به شرح آنرا نمیبینم.
برای وضوح بیشتر میتوانید به سایت آقای درویش، مهار بیابانزایی در ایران
http://darvish100.blogfa.com/
و همینطور به سایت پایگاه اطلاع رسانی جمهوری اسلامی مُراجعه کنید
http://www.dolat.ir/NSite/Keyword/?key=22567
با کمال تشکر فراوان
دامون
٠٤/اسپند/١٣٨٨

برای بزرگنمائی تصویر بالا، لطفاً کُرزر را روی آن فشار دهید





Monday, 22 February 2010

خسته



خسته ایم
خسته از بگیر و ببندهای
بین تو و این سبز نیم رنگ
که
همچون غصیانی ترشیده سو سو میزند
خسته ازآن خروار زیرهءِ کرمانت
که چون تُهفه ای به نَتَنز بُرده ای برای خیر ات
خسته از حضور گُشنه گان ِ همیشه در در صحنه
خسته از آن دستک و تُنبک ِ اتمی و آبپاش های شیمیائی از جنس خُتن
خسته از آویختن میوه های نارس از تیرک های به احتزاز دحشت مرگ
خسته از آوای جمعهء آن مردک کودن کور، که قهرمان شقاوت است در رصالت ِ مرگ
و میفشارد پای عاجزش را بر گلوی صبح ، که دیگر، نسُرایدهیچ
چکاوکی
خسته از این حقیقت ِ برهنه که چون تُفی سر بالاست
*
این ختم قائله نیست این ادامه ء هنوز است
شتابی نیست در مُخیلهءِ شورای حاکمان
آنها را به
که ولی نعمتی وقیح در بالا دست
که ساطور و شکنجه را همچون مترسک به کفهء اُزان
در تبادل آذاد گشتن ِ جمعیت شُغالان
است
سوزاندن آخرین شراره هاست
که نماند روشنی دگر
در این بارگاه ِ شیطانی
خسته ایم
خسته ایم از این همه دروغ، و بر صُلابت این صده میسپاریم شمایان را
چو واژه ای، خواهید دید




سوم/ اسپند/ ١٣٨٨
دامون

Saturday, 13 February 2010

رنج ِ حقیقت


جسمی لرزان، از جنس آینه، میرقصد چون آونگ
از چوبه ای که تیفالبندی شاید آنرا به عادت مردمانه ء شرع
به احتزاز نبض زمان کوبیده
که نجنبد آبی در آسیاب و نماند قرار در هاون
در این دییار که توازُن را انگاری، ارزش به طلا در کفّه ای، در تبادل به قرصی از نان است
مرسوم - بی تعارف‌ ِ ایستادن و مردن است
آنگونه که فرخ مُرد یا که امیر 
در کوچه ای منتهی به ما
دامون
١٩/بهمن/١٣٨٨
تیفالبند= نجار ستون، سَقف ِ چوبی و چوبهء دار
امیر و فرخ دو اسم خاص
با اقتباس از شعر سیروس شاملو

Saturday, 6 February 2010

ما





کلمه ء "ما"، هر چند که امروزه کمتر به آن توجه میشود، اما یکی از پایه های اولیه ء بقا ءِ تمامی انسانها بوده است و به واسطه آن قدمهای اولیه ء زندگی به رنگ و لعاب تفاهم، از آن نقش میگرفته.


اینکه همیشه افراد جامعهء مدنی و پیشرفته مجموع و تمامی افراد آن جامعه را تشکیل میدهند، باعث میشود دولتمندان‌ آن جامعه اساس و پایه ء زندگی مُرفه را برای همه در نظر بگیرند و نه فقط برای جمعیت معدودی از آن و این مهم گویای آن میشود که به خواسته تمام مردم آن مدنیت، ترتیب اثر داده شده و مُقامی از یک قشر یا یک جمع کوچکتر در آن دیده نشود ، به همین خاطر، " رفاه، تعلیم و تربیت"، تمامی افراد تشکیل دهندهء اجتماع را در بر گرفته و کمتر کسی از ‌روند آن بیزار و بری میشود.این گونه جوامع پیشرفته اکثراً برای آن دسته و قومی که به صورتی در جوار فشار، ارعاب و تبعیض، زندگی‌ ِ سختی را میگذرانند به صورت آرزو و ‌اُلگو میشوند.نظر من از این بحث ، دراز پردازی نیست، همه ما میدانیم که رویه ارتقاع دادن یک قشر ِ جامعه ، از اکثریت آن، چه عواقب دُشوار و غیر قابل جبرانی به دنبال دارد؛ به عنوان مثال اگر در یک جامعهء چند نژادی بخواهیم فقط به یک نژاد توجه خود را مصروف کنیم و آن را بر دیگر اقوام همجوارش برتر بدانیم، چگونه باید اکثر قوانین مدنی که برای یک زندگی ساده و آذاد واجد است را زیر پا گذاشته و نظام مشروع را به سُلطهء استبداد بسپاریم لااقل،بر همه ما واضح و توجیح شده که تفکیک مذهب، نژاد و از این معقول، مُتعاقب با پسرفت و به جا ماندنمان از همسایهگانمان خواهد شد و ما را هر روز بیشتر و وسیعتر در این آماس، به پیلهء تنیده به دست خودمان خفه و محدودمینماید. البته، روال داستان سُلطه، تبعیض و جبر، به قدمت تاریخ فاشیسیم آلمان های نازیست و یا حزب نژاد گرای افریقای جنوبی نیست و سن آن حتی از سنگنوشته ها، منشورها و احرام ثلاثهء مصر هم بیشتر و به بدو تاریخ انسان ها بازمیگردد و خروارها نوشته را نقش میدهد که در تارُک تاریخ بجا مانده است.زمین همیشه یک خاستگاه برای انسانها ی هر دوره بوده و اکثر جوامع بدوی هم، حتی، برای آن احترام بخصوصی قائل بوده اند و آن را به نیکی برای فرزندان خویش به جا گذاشته اند. " آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند" همیشه اثری از خود به جا گذاشته اند که همانند مطلو ب خواص، رفتار ناگونه‌ و خلاف مذهب استادان امر را حائض و چه به نغض و یا نثر صحیح، آمال آذادی را جستجو گر و نقش فزاینده ء تعلیم عصر حاضر را به دنبال داشته و دارد.میثاق من تو و او در یک کلمه خلاصه میشود "ما"، و ما کشتی نشسته گانیم ، سُکان و بادبان آینده را خود رقم میزنیم و در دست خویش داریم که به اُفقی بهتر راه یابیم، یا هنوز هم در مرتبهء انسانی به درجات پست تر نزول اجلال کنیم. ما آینده نه فقط خویش و نه فقط امروز را، که آیندهء ما را در آینده مینویسیم و این تاریخ میتواند گویای لعنت ویا بارز شهادت به وظیفهء 
انسانیمان باشد




دامون
شنبه/١٧/بهمن/١٣٨٨

Sunday, 31 January 2010

روز پرواز





امروز روز پرواز است

نزديك تو مي آيم ، بوي بيابان مي شنوم
.
.
.رستگاری در سبکباریست

گر چه نشسته ای اینجا

در نیاز

مرا راهي از تو بدر نيست

مانده خالی از هرآنچه داشته

و تهی بی هيچ تصويری



دامون

Jan. 31, 2010

Friday, 29 January 2010

وتاریخ



و تاریخ را
هر از یکبار هم، اگر ورق بزنی،
ثروت را با هنر که شالودهء ایمان است،
در یک رود نخواهی یافت
حتی در این روند امروزی، که بنیانش در اُسطورهء مُعاصر ِ ضجر است
*
این مُرشدان ِ به سُفره نشسته
که هر از دم،
به نیش میکشند،
جنازهء مرغی بریان را،
.هر سازی که مخالف اشتهاشان بنوازد،
هر لحمه را که از زبان حال بر آید
در گلو به شکر چُماق بخراشند
و بسوزانند به ارتداد
با روایتی، درآورده از زیر عبایشان
همانند ِ دم خروس
ویا،
به استناد ِ قَسَم، ز نام کسی که دستهاش بُریده است


دامون
٠٦/بهمن/١٣٨٨

Friday, 22 January 2010

غاشیه








مزرعه ایست، که حتی دگر، نامی بر آن نیست، این شهر، این دنیای پسمانده
و درآن
آمالی درو شده در طوفان،
لگدمال گاو های آهنی
در سرابی مواج از رمل ِ قلتیده به دنبال،
میپالد عطشان، میپالد مثل ماهی اُفتاده به مغاک، مثل مرغی بدون سر
که از شاخه ای به شاخه ای دگر
و از ستونی به ستونی، محض ِ یک فرجام
در خواب است این غمزده گورستان ِ بعید
با چشم باز،
به قدمگاه میرود در این غریبانهء غروب،
در اربعین مطلق قرن ِ شهاب و تندر رعد





دامون

جمعه دوم /بهمن/١٣٨٨


غاشیه : مسخره، دلقکوار
پالیدن : پر پر زدن درهنگام شکنجه‌
قرن ِ شهاب و تندر رعد : عصر ِ شهابهای خانمانسوز
پُل ِ سراط : راهی بدون بازگشت و جانفرسا
گاو های آهنی : ارابه هائی متشکل از دو چرخ برای شُخم، ویا متشکل از چهار چرخ برای دِروُ و حمل توده های درو شده، که بیشتر توسط اسب، مادیان، 
قاطرهای عقیم و گاومیش های اَخته به حرکت در میآیند و از قدیمال ایام رواج داشتهاند

فرتور بالا سمبُلیک هستش در مرکزش ایران بانو قرار دارد و اطرافش خاءنین مزدوران و تجزیه طلبها پراکند اند، چهره هاشان زبانزد تنفرشان از  ایرانشهری وایرانی بودن ماست  

Tuesday, 19 January 2010

در سراشیب




قصد من این نیست که فقط بنویسم یا ترسم از این نیست که صدام شنیده بشه یا نشه
به تاریخ که نگاه میکنی، همش پُر از طنین و آهنگ است که به گوش میرسه، و طنین آواز من یا طنین آواز تو تنها نیستند.
بشر غیر از خلوص کاذب که ساخته و پرداختهء دست خودش است یک مجموعه از عادات ثابت ِ حیوانی را هم داراست، که هر چند از آنها تمایض میجوید، نا آگاهانه و یا در خفا به آنها میپردازد.
این مهم ِ مذکور، در زندگی یکایک آدمیان وجود دارد، که بصورت ملایم و یا بصورت تشدد، در انفعال است.
در جزوه های ِ درسی خویش به بحث "نژاد و اتفاق افتادن نژاد" برخوردم ، که سالها قبل در دانشگاه علوم طبیعی به تحصیلشان بودم و به این جمله رسیدم که: در طبیعت البته با استنباط آدم امروزی "نژاد حیوانات و شکل گرفته شدن آنها در بدو، به موقعیت جغرافیایی ِ آنها بستهگی داشته و نه به چیز دیگری "؛ یعنی اینکه کوهنشینان کوتاه قدتر از بادیه نشینان، افریقاي ها تیره تر، اروپائیان سفید تر و صد هزار دلیل و برهان دیگر است که یاد آور میشوم!!!!، بحث من در آن نیست.
سئوال این است که آیا روند تکامل در آن رفتاری که ما از آنها (به خاطر تمایض خویش از حیوانات، ودر بعضی مواقع از انسان های دیگر) دوری میجسته ایم، آیا آنها، در حال تکامل هستند یا اینکه در مجموع بین دو نقطه مسدود در نوسان میباشند یعنی اینکه گذشت زمان به تغییر و تحول آنها اثر نداشته و از بدو ِ آفرینش تا به امروزفقط در یک نوسان آونگی قرار داشته و تا به حال به نقطهء عطفی نرسیده؛ شواهد این امر را در ادبیات دیروز و امروز یا در عوض شدن انسانها از خوب به بد و تبدیل عشق و حُب ِ آسمانی به فریضه های شیطانی را در مد ِ نظر میگیریم و در مجموعهء "در سراشیب" به آن میپردازیم

تا مقالهء بعدی


دامون
سه شنه ٢٩/دی/١٣٨٨