در بیاور آن میخ انفجارِ را از مغزم
آن ریگ شهاب گونهء مزاحم را، از کفشم
میخواهم زنده بمانم
زندگی کنم، این چند روزهء دنیا را
عشق بورزم به جای سجده به تو
در آزادی بمیرم
بدون درد سر بستن دستمال آخرت تو به شقیقه ام
یا آن قُل و زنجیرت به ریشه ام در اوین یا گوهر دشت
بُرو، بُرو بهشت
من
من به جهنم
میخ نحص طویله ات نیست آنجا در سرم
به جهنم
ریگ در بایستی ات نیست آنجا داخل کفشم
به جهنم
اگر آدم بخشید بهشت را به یه گندم
من بخشیدم همه را به تو
به بهای ِ یک حلِ پوک
بُرو به گُم
بُرو، بُرو بهشت
در بیاور
آن پنبه را از گوشت
دامون
١٩/بهمن/١٣٨٨
نگرش ٤
No comments:
Post a Comment