Wednesday 6 January 2021

درس عبرت

بعضی وقتا، فکر میکنم، مادرم راست میگفت، راست میگفت، انگار همین دیروز بود، میگفت:"اگه چشمات رو ببندی، دود آتشی که  به پا کرده ای، بیشتر کورت میکنه"، چرا که خشک و تر و با هم میسوزونی. اگه چشماتو ببندی، حتی قدم گذاشتن به راهی که انتخاب کرده ای هم برات دشوار میشه، سطح ناهموارِ روبروت، پیش چشمای بسته ات، مثل یه مرتع سبز میشود
چشم های بسته ات، بعد از کمی از"ترسِ افتادن" عادتت میکنه، آسوده خاطر انقدر بخودت تلقین میکنی که تخیل وآرزوته همونو ببینی و نه حقیقت را وتا چشمهایت را باز نکنی، در همان خواب گرفتار هستی، تا زمان با سر به زمین خوردنت
شیرینی دنیای واحیی که برا خودت درست کرده ای، همیشه تلخی زندگی که باهاش مُواجه هستی را بیشتر زیر پردهء ابهام میکشه دیگر، هر چیز را که باب میلَت نباشد، با ابداع  یک دروغ تُوجیح میکنی و کار شانه خالی کردن از مسئولیت را برایت ساده تر کنه زندگی و دنیای تخیلی ات هر روز بیشتر به خوابت میکشه تا دیگه همه کارها یت را با چشم بسته انجام میدی، انتخاب خوب از بد، تمییز دادن دوست از دشمن، سیاهی از سپیدی و هزار زهر مار دیگر، انقدر گریبانت را میگیرد  که اقراق آن را نداری که آسمان رنگ آبی دارد  و طبیعت آن چیزی نیست که تو در پندار خویش داری؛ برای هرکارِ ناشایسته ات، آنقدر دلیل و برهان میاوری که  هر بلائی که سر خودت یا دنیای دور و برت میاوری را، تُوجیه کند، وقتی که قافیه برایت تنگ میشود، روایت و داستانی براش میسازی تا برایش دلیل قانونی و شرعی آورده باشی؛  فکر کنم، کسانی که تکیه به اریکه قدرت داشته باشند، در انتها، یک نوع سادیسم روحی گریبان گیرشان میشود و به خاطر همین، قدرت نباید در دست یک شخص یا یک گروه بخصوص باشه اما متاسفانه داخل ایران همین وضع بوده و هست من این شعر انقطاع رو برای خاطر این نوشتم که برایم درس عبرتی باشه و با یاد آوریش  از کار بد دور بمانم.
 این شعر عین ِ واقعیته 
 دامون 
یکشنه ٠٨/٠١/١٣٨٩

*****
انقطاع

 آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی دید
 جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل و چون سایه ای متروک
 به امتداد خویش خواهی رسید 
تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد 
و ترک می گویی
 آن ستیغ اندیشه را در جاری جهل
 و آشیانهء حقیقت را 
تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید 
و آنگاهان
 آبی ِ آسمان را دشنامی بی پایان 
و باران مرطوب را مُدامت 
و خون جاری را 
طلوع ِ خورشید میپنداری. 
دگردیسی ِ خویشت را جز به اسیجار در لباس دیو نخواهی یافت 
و حضور افسانه ء فردوس را 
چون وردی در هزیان، در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری
 تا قلب ایستاده در طلسمت به رَشک ِ آرزویی نیافته 
فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند در مضیقه افطار به مغز آدمی
 چشمانت شراره ء شوقی جهنمی گیرد 
و در متواری افکارت 
هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم 
جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس
*
در آن سراط که ابتزالت را، اسطوره میخواندی
 حقیقت محض را نزدکتر خواهی دید
 و در آن صیقلهء شبق فام 
دجال را نواده ای همخون یافته 
و دو قاشیهء همزادش را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانند 
دو یار گرسنه 
*
سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید
 گلهای ِ یزرع این لوت ِ پُر طپش
 به سرآبی میزد، در خلصهء وجود 

دامون 

شنبه/٠٨/١٢/١٣٨٨

No comments: