گذشته در خاطر من انعطاف خویش را چون کرمی شب تاب هر صحر باز مییابد در گرگ و میش آبی تابستانی
*
در تلعلع ِ آخرین ستاره در خاموشی
میروم در خم کوچه هایی از جنس قدیم که شاید تو گویی مرا به نا کجا می انجامد، اما درون آینه هاش هنوز زنده است هر آنچه را که روزی چون طلی از خاکستر به جای ماند ودیگر هیچ
*
در هیچ زنده ماندن، در هیچ ساختن ِدنیایی از قصر کاغذی
*
در آوار حرفها هر صحر، میخروشد هر صدا از گذشته ای که به جا ماند از آن طلّی از خاکستر
تو گویی مرا به ناکجا میانجامد زنده گی
*
در باور، من لمیده ام کنار جویی از خاطره ها که شریانش، سر چشمه اش در اختتا م من است؛ من زنده است در من و مینوازد تاری شکسته را به آوایی خوش
هر ترانه اش عالمیست
دامون
دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠
No comments:
Post a Comment