در این امواج پُر عُصیان
در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی
و بیدارت کند
آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات
دامون
اول تیر ١٣٩٠
3 comments:
ماشاالله به ادبيات
در این غصیانِ بارانی
روز ِ مُنعکس
در مدار این دایره که ما در دورانیم
در رُخست ِ این روز ِ مُنعکس
که مثل گاو
بر پیشانی سپیدمان نشسته
و در کنار این شاپرک های هر جایی که حتی
سهم موریانه هارا هم بالا کشیده ا ند
اگر که خوب نظاره کنی، اگر که آن بصیرت ِ اجبار را
نواله ء روح وا مانده در خلصه ات کنی، خواهی یافت، آری
خواهی فهمید، که از این راه از میان بُرده، راه ِبرگشتی نیست،و حتی
رد پايی هم
از گذشته ء درنوردیده در قفا
***
تنها عشق است، آمیخته در شریان
تنها ما، در رُخست ِ این روز مُنعکس، در کنار این شاپرک های هر جایی
و این انعکاس کاذب شادیها
که میتازد تازیانه خوشبختی را
به کتف نازک مان
دامون
دوشنبه ١٥ آبان ١٣٩١
در این غصیانِ بارانی
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
در این مسلخ شده در ناکجایِ دور، کنار جادهء ابریشمی از پود رفته زُخ نمایش عور،« سر ها در گریبان است»، و گَر حرف محبت بر زبان آری، بسان واژه ای نا جور نامَندَت و رسم من، و ما بودن، و رسمِ سادهء اجسام، و این آیا و شایدها
و این بنشسته بر مسند گدای کور
*****
میترسند، سایه ها از سایه هایِ خویش، در این، بر باد رفته از همه اَیّام
در این غصیانِ بارانی، در این دم کرده گورستان
دامون
١٠/١٨/٢٠١٦
Post a Comment