Showing posts with label مجموعهء چکاوک ٢. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء چکاوک ٢. Show all posts

Saturday, 14 August 2021

مسلخ






در کوچه خبری نیست هنوز

دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند

باد میآید از طاقه های ِ شرق

بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت

از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست

و جای صُم اسبهاشان حتی، در رمل ِ زمان مدفون
*
در کوچه باغ - تَبر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی

و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند

در چاله هایِ محض به رگبار میشوند

قصه

 قصه از دیار مصور با  شجر های ِ کاغذیست

از اِنگاشته ای ‌به رنگ ِ آب

عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه

شمشیر در مُقابل ِ عشق  سینه در مقابل ِ نیزه

تا بوده، همین  و دیگر هیچ

در کوچه باد نمی آید

واین انتهای ِ ویرانیست


دامون


٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏

Sunday, 4 April 2021

ما

 






،در نهایت
بودن
معنی خویش را در ما خلاصه میکند نه در من، یا تو ِ تنها
بودن ِ ما کلمه ایست همسو علیه ِ استبداد
و تَرد ِ مرگ از اطاق این خانه
ما
همسو
ما ایرانی
و ما یک خون
در یک شریان
ما
من
وتو
و عزیزان ایستاده به گُردهء این خاک ِ ملتهب
*
ما
سئوالی بیجواب
در تفکر اینهاست



دامون


٢٤/بهمن/ ١٣٨٩

Saturday, 7 April 2018

در میانهء میدان



سنگ می لرزد
درسرای کوه
کاغذ می گرید
به قایِت ِ باران
و لنگر این شکسته تیغ
در میانبر این گفتار
در هق هق گفته های پوچ
چرخی میگردد لنگان تر از آنکه سر رشته اش را کشان کشان
به اختتام مینگارد
و این مرموزگونه ثانیه هاست
که در میان جادهء ابریشم در کنار معبد بودا
در آوشخور زمان میرزد
و چکه چکهء‌ َ ما
جاری تر از آن


دامون
به یاد قربانیان آذادی
٢٩/اسفند/١٣٨٩

Sunday, 20 May 2012

بهر طویل ٢



در این امواج پُر عُصیان

در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند

آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات



دامون

اول تیر ١٣٩٠

واحه








گذشته در خاطر من انعطاف خویش را چون کرمی شب تاب هر صحر باز مییابد در گرگ و میش آبی تابستانی

در تلعلع ِ آخرین ستاره در خاموشی

میروم در خم کوچه هایی از جنس قدیم که شاید تو گویی مرا به نا کجا می انجامد، اما 

درون آینه هاش هنوز زنده است هر آنچه را که روزی چون 

تًلی از خاکستر به جای ماند ودیگر هیچ


در هیچ زنده ماندن، در هیچ ساختن ‌ ِدنیایی از قصر کاغذی

در آوار حرفها 

هر صحر

میخروشد هر صدا از گذشته ای که به جا ماند از آن تلّی از خاکستر

تو گویی مرا به ناکجا میانجامد زنده گی
*
در باور، من لمیده ام کنار جویی از خاطره ها که شریانش، سر چشمه اش در اختتا م من است؛ 

من زنده است در من و مینوازد تاری شکسته را به آوایی خوش

هر ترانه اش عالمیست


دامون

دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠

Friday, 26 August 2011

آیر ِن





طوفانیست نابه کار و می آید از آن سوی آبها 
حتی پناه بر خدا هم نتوان بُرد 
از سر تسلیم هم اگر شده، باید که زد پیاله ای به این شراب مرد افکن 
رها شدن در باد و سُر خوردن در خواب در طعم گس طوفانی 



دامون 

٢٦/٠٨/٦٠ 


Wednesday, 17 August 2011

صلح، ترانه ی ِ ناتوانان


ترانهء حصرت نواختند آنها 
دانسته در دالان های بی مجرا
و حتی بی روزن، برا ی یک نجوا
ما انگار، که خسته بودیم از گریز"
و بی اقماض، گرسنهء مرگ
"وا مانده از سُئوال، میدویدیم بی وقفه به میعادگاه مرگ، در تگرگ ِ سُربی آهیخته به تنفر
پاییز مینواخت تبر را به هر اَفرا
این تن خسته بود از گریز، این من:، بی اقماض 
در گوارش محض
در نوشخوار مرگ
در کوره ها، میسوخت هر جدار ترکیدهِٔ دلی
در بارانیِ  بهار
میسوخت کومه ها در هر برزنی آنروز در بُزنیا
چشمها بسته بود و عدالت همسایهگان  به خواب


دامون 


چهارشنبه،١٧ آگوست/٢٠٠١١

Sunday, 7 August 2011

مرثیه


با تو سخن میگویم، مخاطب حاضر، عشق سرگشتهء من مادر

زمان ایستاده در مسلخی از تباهی و ضلمت
من تنها ایستاده، بر افراشته سر، به قامت سِتبر سرو، در بارش تبر

*تنها ایستاده ام، به مضلومیت، در سرگشتهگی، موازی به رودهای به خون نشستهء پدر
غم اینگونه الکن میتابد بر صُلالهء ما قدیسیانِ شب زده
آنک، طنین ِ آوازهامان در بلور گس و کور میریزد
و مزارهای‌ ِ سرد را میآوشخورد به اشگ
دامون
٠٧/٠٨/٢٠١١

Saturday, 30 July 2011

واحه ٢






در آسمان، صد ریسمان هر ریسمان صد آسمان
هر کس کند نقدی بر آن از آسمان تا ریسمان
فریاد را من دیده ام، آنگاه کز شریان دل، پا میگُسست در آسمان، چون اژدهایی کاغذی در امتداد ریسمان




*
گفتم به خود گر ریسمان تن بگسلد
وآنگاه این سرکش دل ِ مجنون که مانده در هوا
جستی زند پایی زند خود را رها در آسمان



*
چون میکشم نقشی از این بر گونهء ادراک ِ خویش
انگار میگیرد دوا انگار دل را الطیام





دامون

دوشنبه ٠٣ مرداد ١٣٩٠


Sunday, 17 July 2011

روایتی آسمانی






شکسته گی پایه یک صندلی در یک عکس، و روایتی آسمانی به دنبال آن شاید نشان تزلزل یک منضومه را میسراید؛ آن بخردان، اگر به یاد آری، از تجربه گفتند سینه به سینه در مثال" ترشی ِ ماسیده در این حضور را، از ترکیده گی ِ ظرفش باید شناخت " در مجموع این راه، این سبک مرتعش که ما در روند روز درآن در سیَلانیم، به هر سو و هر طرف، راه مردانیست که یکشبه به ناکجا رسیدند نه به مقصد؛ این نه یک گفتار که مُبالقه باشد، اما ما دیده ایم به چشم هر روز، حتی بیشتر از دیروز، همان خلایق راکه گفتند زن را و لاف زدند زن را، و گرفتند زن را و بستند زن را و آوردند زن را از پهلوی ِ چپ مرد و از شیطنت هاشان درختی به بزرگی سیب ساختند با دوچندان گندم و جو همآنان که پرچم توُفیر را به شُخم در پیوند، به ناکجا رسیدند نه به مقصد؛ این تکرار است به قول آن چند سرباز ، در میدان مشق، " در جا زدن است" اگر سرعت نور را هم حائز باشی در جا میزنی از همان روزی که دست حضرت حابیل گشت آغشته به خون آن حضرت دیگر، در جا میزنی از ترس افتادن از پنجره معرفت در جا میزنی، همانند یک طفل ِ بهانه جو در جا میزنی در خلوت و در مَلَعْ عام در جا میزنی در زندان در مجلس وعظ در جنگ با اهریمن در جا میزنی با توپ و تانگ در جا میزنی اگه ستاره باشی تو آسمون در جا میزنی داستان میسرایی، در جا میزنی، هر روایت هر حرکت و هر سخنت در جا زدن است بدون اینکه به سر بازی رفته باشی بدون اینکه مشق در جا زدن رو یاد گرفته باشی، مادر زادی در جا میزنی!



دامون

Friday, 8 July 2011

چکنویس







آشفته مانده ام در رف ِ حرفها،  چون کلافی سر در گم

نبیندم کسی که چه دور اُفتاده ام از نیم دیگرم

آشفته مانده ام در رف ِ خالی، فقط تناول تنها یی

من مانده ام بی نصف دیگرم

من خواهشم از این من ِ در من، که می خروشد در سکوت

من خواهشم گم شده است، آشفته مانده است بر رف دیوار

من در تناول من، من در نوشخوار حرفهای تو

من تو

تو من

فریاد میشوم

از کورهء تنم

از نصفه نیمه ام

من با منم

من بی منم

این تن مرا، این من مرا بر قهقرا

این من درون

اندر درون

فریاد را بخشیده جان، جانم به جانان میرود





دامون



شنبه ١٨ تیر ١٣٩٠

Sunday, 26 June 2011

بهر طویل





در این امواج پُر عُصیان

در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام


نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر



که در هر گوشه اش

یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

*
و بیدارت کند


آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد  هی  هات



دامون
اول تیر ١٣٩٠

Wednesday, 8 June 2011

آغاز۱








در قبال آنچه گذشته




که گفته اند "گذشته گذشته است"، هیچ نتوان گفت


مُهریست بر دهان که نباید گفت
اینسان
در پِچ پچ ِ این الکن نوشته
من
برای تو
مینویسم
شاید
شاید که این نوشته
ز ِ اعماق ِ وجود
تو را
و مرا
به یاد خویش آرد
که چه بود
این مغلطه که تمامی بر آن نمانده است
چون، نه تاری به پودی برای آینده
این ماضی ِ نَقلی از آغاز
جرم و یوق بود
که تنابنده ای پارسی روز
در سرنوشت کوچک انسانیش
باید که میسرود
از زُلال ِ خون ِ بابک خرم دین


که در کهکشان محیب‌
حتی وزن آن را شاید فرشته گان خدای ِ عالم سوز
صدای ِ آن
به سمع خویش بشنوند
و قطره اشکی نِی
شاید مرواریدی
از جنس نازک احساس
اما نه آن احساس تنگ
که عشق را به افسانه سراید
که
آن ملقمه ای که عطف خدا را حائض شود
که
آن گمگشته ء اعظم را که نایب است به بصر،
آه اگر بصری
که
ببیند
که بیند، این کلاف ِ سر در خون را
که ببیند، این نشیب قهقرای آدمی را


دوست


ای که زجه های من
به گوش تو افسانه نیست
ای حقیت منضور
آخر چگونه میشود
فراموش من؟


گذشته ام


که هنوز
پژواک آنرا در کتابها
در تاریخ، میشود


تجربه کرد
آخر چگونه میتوان گذشت
از صفره خون عزیزانم؟
که در تموز روز هنوز
انعکاسش در خورشید به چشم جهان است


گهواره ام کجاست مادر؟


آن نهر کوچک بازوان تو
تا شاعرانه در آن محو شوم
تا این دلم
که آماس گریه است
در بازوان زنده‌ ء تو بسراید
همچو چنگ
که به سینه زدی
در هنگامهء نظاره
نظاره به کالبد ِعزیزان
که زیر پای ِ ستور ان


آری
که
نباید گفت به زبان
آری
که
نباید سرود به فغان
یا به اذان

آری
که فراموشی خود نعمتیست
اما
:نوشته ام که بدانی
زبان من
این قلم
 شکسته بسته
هنوز
.جوهری از معرفت را تُف میکند به صورت پلیدی اهریمن

من اینسان
فراموشم شد که از آغاز
دُمی به این جرس بود یا نِی؟
آیا گوشی به چشم بود، که نظر را به عاریه؟

فقط خدا میداند
!این خود به خویش، داستان دگریست








دامون





Saturday, 4 June 2011

شعری به بی نشانی من





بخشیده بر گدایان عالمسوز، تاج پادشاهی را، در بُهد چشم سلاطین مُنقلب

.با منتی عظیم، در نقاب تکّبری

انکار را به دیواری نابجا و عظیم، خلق

و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال

خطی به امتداد سکوت کشیده

بخشش را حائزی نیست، از کیسه‌ ء زرگون

و من
من ایستاده ام 

.در ذکر ارتداد

بخششی از تو ملزوم من نخواهد شد

 تو خوب میدانی

چرا که به هنگامهء از تو تکبیر گفتن 

مرا به تُفیر

 راندی از سرزمینت

بخشیدیَم

 به خاک

با پیرهنی از جنس برگ انجیر

و رسوا شده گانت را 

در پوستینی از من گنجاندی 

تا شاید حدیث تکرارم را حکایتی دیگر شود

اما

آدمی را آدمیت لازم بود

حتی در صیقل آئینه های ِ سکندر ی

تو خوب میدانی

که حقیقت را پژواک فقط حقیقت است

و تا موئودی که از آغازش آبستن شک و وحم و تردید است

در این مزار خاک 

که پوستی از من در آن به ا ُستُخوان است

احتمام آدمی را

احتمام آدمی را، آدمیت ملزوم 

و شیطان را جحیز خود فروخته گان به خد آ

صبح دمان که خورشید در شراره به زمین است

و چالش آفتاب به یقما ست تاریکی را

رویش من در زبانه ء گلهای شبدر است

و ذکر من آری از آوازه ء بخشش از تو است

چرا که این واحه، امتداد در ندامت و در سوره های تکرار است

مرا ارزانی این ‌ شخمزار زمین

نه بهشتی برین
در همسایه گی شیاطین



دامون

با اقتباس از کریم

Sunday, 29 May 2011

تابو





در نکبت این روز منعکس
که چهره ، در تقابل،  چهره میدرد
در انتهای راه
نشسته در سکوت ِ مرگ
تابوی نافرجام زندگی
***
از سر گذشته آب ، به صد نِی که نی ، به صد فرسنگ
و در فراسوی آن در نکبت این روز منعکس که چهره در تقابل ، چهره میدرد
نشسته ایم ما و در تکه پاره ء عکسی دریده ، از جوار آینه مان ، در خشمی بُغرنج ، رو به رو
***
دستی توان آن نخواهد داشت هزار سال، حتی هزار سال سیا هم، که بر درد
سا یه ء ما را
از سنگفرش در نوردیده در قفا، از اندوخته ای باقی
***
در نکبت یک روز منعکس که چهره ، در مقابل ، چهره میدرید
در فراسوی نگاه ملتهب، در قفا ، نی، که در انتهای دالانی در جُلجُ تای شب
میسوخت کومه ای
در یشم دود
در تنین نفسها



دامون

به م فردا


توجه
تابو = در اینجا اسطوره و بُت معنی میدهد و منظور است

Friday, 29 April 2011

درد بی مقدار





زمان وقتی

گذشتن را کند آغاز
بدون لحضه ای صحبت میان ما
که پژواکی شبیح آه را
در درد بی مقدار یک زنجیر
و یا یوغی کذایی را حمایل همچو آونگی به روی دار
زمان وقتی گذشتن را کند آغاز دگر یارای رفتن نیست
و روی صفحهء تاریخ خط میخورد فردی که باشد نامش انسان
صدایی نیست در این گم گشته سیاره
مرا خمیازه ای تُرشیده و بد بو به یاد صد هزاران ماضی نقلی گذشته در زمانی دور
و رنگ سربی امروز که تکرار است در اجحال شیطانهای افعی دوش
زمان وقتی گذشتن را کند آغاز
در این دوران بس رنجور
و بس رنجور


دامون



٢٦/٠٤/٢٠١١


Friday, 22 April 2011

آن نبوغ آدمیت




شاه شاهان آن نبوغ آدمیت مرده است

گر چه آدم زنده است

*
فقر ما در ماست، 
مرگ ما

در گوشه ای، در فراغ فربه ای چون ما

میکشد خمیازه های مست

آن دلیل بودن و بودن که میگویند

اهتمامش را درون خویش باید جُست

مرده است صد سال و چندان بیش

وین تندیس ما، محلول شیطانیست

نه آن انسان که نامش بود ه آدم


*
آن نبوغ آدمیت مرده است

گرچه آدم زنده است


*
فقر ما در ما فروگشته

وما مغروق آن هستیم

خواب ما را هیچ مخلوقی کی کند بیدار

و حتی

تفاوت را چه میباشد

در این گندآب

که میگویند

گذرگاهیست نازک تر ز خطی

میان آدمیت و چیزی کآنرا نخواهی یافت

در صد سال و چندان بیش

شاه شاهان آن نبوغ آدمیت مرده است

گرچه آدم زنده است


دامون


به یاد نادر نادر پور و شاهنشاه فقید ایران 



٠١/٠٢/٩٠

Tuesday, 22 March 2011

در غیاب ادراک






صدا یی نمیآید از درون این تبل تو خالی
جُز تُپق های پس مانده و بد بو
در غیاب ادراک، در تذلذل ِ ذِل ذال‌، در ستیغ ِ پست تمدنی بدوی




دامون



توجه
تذلذل: تَ ذَ ذُ ل مضطرب شدن و فروهشته گردیدن . زاری کردن
ذ ِل ذال مکرر تکرار


٢٨/اسپند/١٣٨٩

Sunday, 20 March 2011

بهار




نو رسته گان در این مغاک، سر میکشند هنوز در تازهء ِ بهار
یعنی که هر نهال درختی سترگ را در بهانه است
و روز را، امید را، طلوع را
در سایهء ِ طبیعت، در خواهش
*
بی آنکه
بانگ شغالان عصر
در زوزه های شب زده آنرا خفا کند
بهار، در میرسد هنوز، بعد از هزار سال سیاه
*
آری ، سپند را جاگزین فرودین بود

*
این ارمغان پاک، این یادگار نیاکان سخت کوش
این ازدواج طبیعت در ایران زمین ما، بر هر تنابنده که ایمان را
در حفظ روز به عادت است، و نه در مقام عاز

فر خنده و گرام
***

*

نورز تان پیروز

هر روزمان

نو روز

دامون
٢٩/ اسپند/١٣٨٩

Sunday, 6 February 2011

در باور ِ حضور



در یاد نیست خاطره ای به این سبک ِ ملتهب ْحتی در داستانی از هزار شب ِ بُغرنج
و ْ در خاطرهء فردايی دور یا نزدیک
در باور ْ گويی من ْ بُریده ام از خود ْ نا آشنا به کسی
*
تو ْ در زار ِ شب‌ ِ تنگ ْ در گیر و دار بودن باقی ْ در مخمسه ای جاری
از ستونی به ستونی
*
آمال آرزو ْ بر تنگآب این رودخانهء ماسیده در خویش ْ چون مرکبی پس مانده از گله ای خوشبخت
در شوره زاری
که در آن، نمیروید بُنی از نهان ِ دانه ای
محض ِ توشه ء موری ْ یاکه قوت پرنده ای
و در آن حتی ْ اثری از چشم بسته فرشته ای ْ با ترازوی عدالت هم
*
*
*
آمال آرزو‌ ْ در گل و لای‌ ْ چون مرکبی که خود پندار توانی


دامون

یکشنبه ١٤ بهمن١٣٨٩