با تو سخن میگویم، مخاطب حاضر، عشق سرگشتهء من مادر
زمان ایستاده در مسلخی از تباهی و ضلمت
من تنها ایستاده، بر افراشته سر، به قامت سِتبر سرو، در بارش تبر
*تنها ایستاده ام، به مضلومیت، در سرگشتهگی، موازی به رودهای به خون نشستهء پدر
غم اینگونه الکن میتابد بر صُلالهء ما قدیسیانِ شب زده
آنک، طنین ِ آوازهامان در بلور گس و کور میریزد
و مزارهای ِ سرد را میآوشخورد به اشگ
دامون
٠٧/٠٨/٢٠١١
No comments:
Post a Comment