ترانهء حصرت نواختند آنها
دانسته در دالان های بی مجرا
و حتی بی روزن، برا ی یک نجوا
ما انگار، که خسته بودیم از گریز"
و بی اقماض، گرسنهء مرگ
"وا مانده از سُئوال، میدویدیم بی وقفه به میعادگاه مرگ، در تگرگ ِ سُربی آهیخته به تنفر
پاییز مینواخت تبر را به هر اَفرا
این تن خسته بود از گریز، این من:، بی اقماض
در گوارش محض
در نوشخوار مرگ
در کوره ها، میسوخت هر جدار ترکیدهِٔ دلی
در بارانیِ بهار
میسوخت کومه ها در هر برزنی آنروز در بُزنیا
چشمها بسته بود و عدالت همسایهگان به خواب
دامون
چهارشنبه،١٧ آگوست/٢٠٠١١
No comments:
Post a Comment