در کوچه خبری نیست هنوز
دلقکهای ِ این بازیِ تمسخُر آمیز در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند
باد میآید از طاقه های ِ شرق
بر بیابان ِ مدائن بر این کویر لوت
از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست
و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان مدفون
در کوچه باغ - تَبَر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا یکی یکی
و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند
در چاله هایِ محض به رگبار میشوند
قصه، از دیار مصور با شجر های ِ کاغذیست
از اِنگاشته ای، به رنگ ِ آب
عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه
شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه
تا بوده، همین، و دیگر هیچ
در کوچه باد نمی آید
واین انتهای ِ ویرانیست
دامون
٢٥/٠٨/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment