Monday, 13 January 2025

آنروزها خدا چه زیبا بود

 

 

 

آنروزها خدا چه زیبا بود

میرفتی مینشستی

و دردردُ دلت را براش میگفتی

از سیر تا پیاز را

از کم تا زیاد را.

 آنروزها خدا چه زیبا بود ، در پوست میگُنجید

نه چون استعاره ای

، شکی یا که تعارفی

*

وحمی نبود میان خدای ما و خدایِ هرکسی

و خدا، مقامی داشت برای خویش

میرفتی مینشستی

میگفی، میشِنیدی

میخندیدی

 

بی آنکه خدایت متاثر شود.

آنروزها خدا چه زیبا بود

مرحم دردی نیافتنی، الطیامی.

***** 

 این صدا، پژواکِ  پوچ نیست

یا که مجیز!

 حرف دل است در واضح

 ****

در آن خانه

 

هر کس را  کار خویش بود، آتش برِ  انبان خویش بود

اینجا که من  ایستاده است

خدا

تغدیر میکند

و تو

چون بنده ای زلیل

 به سجده

تعظیم میکنی

دستت دراز

مفّرح نمیشوی.

 

دروغ بود

آنچه تا به حال حقیقت بود

و من و ما وشما

و ایشان ها، همه دروغ را حقیقت

و حقیقت را، همه دروغ

 

واین منِ در من

هنوز ایستاده میان حقیت و دروغ

 

دروغ در یک دست و حقیقت  به دست دگر.

 

  گوشی نمانده که واقعیت را دوباره بشنُوَد

 

گویی که خاک یاس به دلها فشانده اند

 

اینجا که من ایستاده است  همه چیز در تخَیُل است، نه در وجود

 

و ما و شُما، از تخیل آنچه  نیست، خُرسندیم.


  دامون

۲۸/خرداد/۲۵۸۲ شاهنشاهی

۱۴/آبان ۲۵۸۳

No comments: