Showing posts with label دفتر آخر. Show all posts
Showing posts with label دفتر آخر. Show all posts

Friday, 24 January 2025

آفرینش





 

ناتوانی،  مادر آفرینش است 

وما، هنگامِ  ناتوانیها، مجبوربه اندیشه گشته ایم 

.در ما، خِرَد، زاده میشود

. درما، ادامه مییابد
*
*
.آفرینش، یک تخیل است، مماس بر حقیقتی نسبی، هنگام ناتوانیها




دامون



دی ۲۴/۲۵۸۳
۱۳/۰۱/۲۰۲۵

Monday, 13 January 2025

آنروزها خدا چه زیبا بود

 

 

 

آنروزها خدا چه زیبا بود

میرفتی مینشستی

و دردردُ دلت را براش میگفتی

از سیر تا پیاز را

از کم تا زیاد را.

 آنروزها خدا چه زیبا بود ، در پوست میگُنجید

نه چون استعاره ای

، شکی یا که تعارفی

*

وحمی نبود میان خدای ما و خدایِ هرکسی

و خدا، مقامی داشت برای خویش

میرفتی مینشستی

میگفی، میشِنیدی

میخندیدی

 

بی آنکه خدایت متاثر شود.

آنروزها خدا چه زیبا بود

مرحم دردی نیافتنی، الطیامی.

***** 

 این صدا، پژواکِ  پوچ نیست

یا که مجیز!

 حرف دل است در واضح

 ****

در آن خانه

 

هر کس را  کار خویش بود، آتش برِ  انبان خویش بود

اینجا که من  ایستاده است

خدا

تغدیر میکند

و تو

چون بنده ای زلیل

 به سجده

تعظیم میکنی

دستت دراز

مفّرح نمیشوی.

 

دروغ بود

آنچه تا به حال حقیقت بود

و من و ما وشما

و ایشان ها، همه دروغ را حقیقت

و حقیقت را، همه دروغ

 

واین منِ در من

هنوز ایستاده میان حقیت و دروغ

 

دروغ در یک دست و حقیقت  به دست دگر.

 

  گوشی نمانده که واقعیت را دوباره بشنُوَد

 

گویی که خاک یاس به دلها فشانده اند

 

اینجا که من ایستاده است  همه چیز در تخَیُل است، نه در وجود

 

و ما و شُما، از تخیل آنچه  نیست، خُرسندیم.


  دامون

۲۸/خرداد/۲۵۸۲ شاهنشاهی

۱۴/آبان ۲۵۸۳

Thursday, 4 November 2021

سرآب



دگردیسیِ مرا در من، قراری نیست، در جنگ با آسیابِ خویشتن است
و چون، سندباد قصه ها، میتازد بر یاخته های خویش
به ناکجا رسیده است
 اینجا که من ایستاده است

دامون


۰۸/۲۷ /۲۰۱۸

Wednesday, 3 June 2020

خاک


میبلعد فلق در حُفره ای فراخ
 اندیشه ء مرا
*
در آرزو به خواب میشوم
تا نا کُجای ِ تُحی از سئوالها، در بطن زمین سخت
بر خان ِ موریانه ای شاید
که میکشد به نیش پاره ای از حقیقت مرا
*
خاک میشوم و سهم من در اشتهایِ تکیاخته ای خلاصه میشود
و انگار‌ هء خواهشم در بوم نقش نگرفته ای در ادراک
*
فقط خدا میداند
*


دامون

#آسیه_پناهی

Monday, 27 April 2020

قتیل



  
زرتشتیم خواندن، کشتند
یزیدیم خواندند، کشتند
بلوچم خواندند، کشتند
کُردم خواندند، کشتند
تُرکم خواندند، کشتند
از بوق سک، تا به عصری که شغالان در آن میخوانند.
آنقدر کشتند، که خون در آسیابم چرخد و دریایم به لخته نشیند.
نهاد و آرزوهایم را کشتند
مشعل دانشم را کشتند
فرش و عرش و خدایم را کشتند
در خیابان در بیابان در نیزارم کشتند
از پیر و از جوانم کشتند، درخت ُ حیوانم را کشتند.
در چشمه آب را و  در مغز، فکرم را کشتند.
در مانده ام، که چرا ازکشتنم کسی کَکش نگزید.



دامون
۲۷/۰۴/۲۰۲۰
 تصویر، جاده ابریشم.