Monday, 8 May 2017

کابوس




دجال، آنسان بود، که در هذ یان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم

ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت ِ کابوس

در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون

و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان، گسیخته، از آغوش عزیزان

آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن

تو گوئی: از دور صُراهی اقبال را در فغان، اما، در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را

که میپالد هستی را به قهقرا

هرکز، هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی

و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه

و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم

و نه، کاذب، بر نوشته های تکراری

***

این عصاره، کابوسیست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم

حق بود با پدر




دامون 
۲۶/ دی/۱۳۸۸

نقاشی بالا به نام چهار از چهار نقاشی است که هرچه گشتم نام نقاش آن را پیدا نکردم




No comments: