Showing posts with label مجموعهء پژواک. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء پژواک. Show all posts

Wednesday, 14 October 2020

در مجال حیاط

 





آن سیب که در مجال حیات کاشت پدر، آن نقد که در کیسه ماند به جای، از کلان این دنیا

وآن حلاوت شیرین، که وارسانه به دوش میکشد این منِ ما را، درزُلال ضلمانی؛ 

. همچون تهمتنی برباخته رخش، بر به دوش زین، در میانه ء جولَنگه ِ شغال

.این من، که افراشته سر، در مجال حیاط


دامون


توجه 
"مجال حیات": اینجا  حیات و زندگی را منضور است و نه "حیاط خانه را"

مجال حیاط"اینجا به معنی سرزمین است"


Wednesday, 24 April 2019

چشمک بزن ستاره




الماس دونه دونه
تو آسمون افشونه
خورشید خانوم خوابیده
رنگ هوا پریده

شغالا خندون شدن
خوروسا پنهون شدن
روباه مکار اومد
چارسو رو بست با کلک

هاجستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
دیگ حلیم داغ داغ
دست و پا ها شد چُلاغ

بگیر و ببند فراوون
قداره بند فراوون
ولگردا ی چندر قاز
رئیس  زندون شدن

بگیر بکش کارشون
مرده ها نُشخوارشون
خیابونا جُلوونگاه
مدرسه ها قبرسون

مردا  روی مخته
پشتسر  ِ هم  یه تخته
دستمال بدست و  خندون
 قالی رو  بنداز  تو  ایوون

اوسا بدوش کارشون
آتیش به انبارشون
مردوم و خواب کردن
تو گوشاشون چوب پنبه

اتل متل تو توله
آینده مون چه جوره
پولا رو بردن هندسون
برای باغ و بستون

هاچین و واچین تموم شُد
عمر ِ جوونا حروم شد
نه دانش و نه ثروت
نه مملکت نه حرمت

هرکی هرکی کارشون
شمش طلا مالشون
تو اینگلیس و آلمان
آواره های ایران

الماس دونه دونه
تو آسمون افشونه
خورشید خانوم خابیده
رنگ هوا پریده

چشمک بزن ستاره
تو ابر پاره پاره
تا بدونم که هستی
چشمام و غم نگیره
دلم و ماتم نگیره

دامون


٢١/٠١/٩٢

Friday, 8 March 2019

روز زن





در این مُقام که مفلوک مانده در انکار
و خاک هزار سالهء انتظار ِ معشوقه های بهشتی را
هنوز آدم
در گُمانه نشسته
که
بگیرد
به تومار کشد
به دار آرزو ها کشد و صد هزار افسانه ء دیگر که هر از دم
زبانه میکشد
از تبخیر خمیری به قوام نیامده، در مفرق اندیشه اش
روز زن
مبارک باد

دامون

١٧/١٠/١٣٩٠

Friday, 1 March 2019

روز ِ مُنعکس





در مدار این دایره که ما در دورانیم
در رُخست ِ این روز ِ مُنعکس
که مثل گاو
بر پیشانی سپیدمان نشسته
و در کنار این شاپرک های هر جایی، که حتی
سهم موریانه ها را هم، بالا کشیده ا ند
اگر  که خوب بنگری، اگر که آن بصیرت ِ اجبار  را
 نواله‌ ء روح وا مانده در خلصه ات کنی، خواهی یافت، آری
خواهی فهمید: که از این راه از میان بُرده، راه ِبرگشتی نیست و حتی
 رد پايی هم
 از گذشته ء درنوردیده در قفا
این
تنها عشق است، آمیخته با حصرت
، تنها ما،  
در رُخست ِ این روز  مُنعکس، در کنار این شاپرک های هر جایی
و این انعکاس کاذب شادیها
که میتازد تازیانه ی خوشبختی را
به کتف نازُکِمان

دامون
دوشنبه ١٥ آبان ١٣٩١
۰۱/۰۳/۲۰۱۹



Thursday, 5 July 2018

نمیشود که گفت نه






نمیشود که گفت نه
اما
راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست
و نتوان جدا شدن ازآن
چرا که
شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج
**
راضی به رضای چه کسی باید بود؟
که بیاید  روزی، و شمشیر زنگار بسته ی خویش را، از نیام  بر کشد و به جای افشاندن تکه تکه ء نان، بیافشاند فواره های خون در قنات شهر
و دوباره
قصهء دندان و سنگ
قصهء زندان و یوق
قصهء، آتش و باران سرب
داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود
**
به امید چه کسی باید بود؟
که بیاید روزی
و صد هزار زهر عقرب و مار را
که حتی در دکان هیچ عطار هم  پیدا نمیشود
دوای دردِ ما کند

دامون




شنبه ٩ دی ١٣٩١

Monday, 8 May 2017

کابوس




دجال، آنسان بود، که در هذ یان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم

ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت ِ کابوس

در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون

و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان، گسیخته، از آغوش عزیزان

آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن

تو گوئی: از دور صُراهی اقبال را در فغان، اما، در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را

که میپالد هستی را به قهقرا

هرکز، هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی

و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه

و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم

و نه، کاذب، بر نوشته های تکراری

***

این عصاره، کابوسیست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم

حق بود با پدر




دامون 
۲۶/ دی/۱۳۸۸

نقاشی بالا به نام چهار از چهار نقاشی است که هرچه گشتم نام نقاش آن را پیدا نکردم




Tuesday, 9 April 2013

هر کسی کار خودش




هر کسی کار خودش‌، یار خودش آتیش به انبار خودش
خیلی وقتاس که دیگه حرفی برا  گفتن نداریم، گوشی برا شنیدن ،  یا که چشمی برا دیدن کسای دیگه
دل و دلداده گی هم نَقلی شدش، مثل افسانه تو کتابای ِ  قدیما اومده
جوم  جومک برگ خزون سر هر گذر تو ی  ِ محله مون
زیر درختای چنار، زیر سایه شون، تیله ها  از  این خونه به اون خونه توی هوا میچرخیدن
مثل زنگ زورخونه، طنین بهم خوردنشون.
هیچ کسی تو دنیا نیس، که بخواد باهات حرف بزنه، درد و دل کنه
همه رفتن خونشون
توی آشیونشون 
چایی ِ قند پهلو کدومه یا که داستان مادر بزرگ
همه مردن، همه رفتن، اینا رو  که تو  امروز جلو چشمات میبینی این چندر قازا رو
که خودشونو  اینور و اونور میزنن، مشت خالی ِ  عکساشونن 
هر کسی کار خودش، یار خودش آتیش به انبارخودش
امسالم، مث‌ ِ  صدسال دیگه

who cares
دامون


٠١/٠٢/٩٢

Tuesday, 22 January 2013

بعد از آن هزار و چارصد سال یوق






مغلطه ای در زمان میگذرد از سد ِ ثانیه ها

و میانگارد اندیشه ء شعبده بازان حرام خورده را در نفسهای مسدود ِ توان

*
*
*

در دست

حتی آینه ای نیست

در تمایز دیدن و اجتهاد بر واقعه ای عریان

*

و تاریخ
.میسپارد داستانی بی همتا را به گورخاطره ها
*

" ما"

رسم دوگانه گیست

و نه

یکی شدن در باطن خیال






دامون



 
.اجتهاد اینجا: به معنی توجه و متوجه شدن است  

تمایز: تمیز دادن بد از خوب


Saturday, 22 December 2012

یلدا





 رنگ گلهای قالی هم که هنوز با آخرین نفس به پود ها آویزان است، در این سیل بی امان مشاجره با باد پائیزی به رنگ بی رمقی میزند
 و حتی
و حتی شراره ای هم که نی
آوازی به عصیان سکوت، از آن قناری وق زده در کنار آن، به نجوا نمیرسد
در دل
 اگر که جرعت رعدی به باریدن باران بود، قبل از اینکه از آ سیمهٔ گونه قطره شود در عطش چشم ها خشکید و مایل عشق را به عمود جراری مبدل کرد
اینکه اشیا فضای خالی را می آو ِشخُرد  غیاب ‌ صفیر چکاوک نیست
اینکه کپکی نیست که پر گستر د
اُفول ِ پرواز نیست
.و اینکه ابری نازا سایه گسترد، بر حیاط این خانه، تعمق بر سکون طوفان است


دامون


 ٢٩/اکتبر/٢٠١٢

Sunday, 18 November 2012

زنان و مردان دربند






از این خاک مردانی ر ُسته اند

که تو گویی

خیزش باد هم حتی در سایه هاشان حلول نکرد

تا وقت تافتهء ضربه های تبر

حتی برگی از تراوتشان کم نشد

***

از این خاک زنانی ر ُسته اند


که تو گویی

سنگسار پاییزی هم

رنگی از رُخسار فرّ ُخ گونشان نتوانست دزدیدن

تا هنگامه ء جزا ی ِ بیگناهی و ایستاده مُردن

در این مرز پُر گُهر،

رسم کاذب جنگ

میان سنگ و دندان است

در این مرز پُر گُهر، تو گوئی

که بر نیزه ها افراشته

جریده ء فردا را

به یغما میبرند پوست ِ نازک

تحمل سرما را

به ضرب تا زیانهء فرعون



تصویر بالا از لطفعلی خان زند است که در بند آقا محمد خان قاجار به قتل رسید
دامون

Sunday, 3 June 2012

تنها تو را


تکیده ام دراستخوان خویش
گر پرسدم کسی که چه حال
*
ایمان من هنوزنهُفته در این کالبد که بسته مرا به خویش
که
تو را عاشقانه میپندارد
حتی
درون دقدقه‌ ء این آماس ِ سرد ِ در دوران
*
من هنوز
در فرصتی که شاید مُیَسرم نشود
در این دقدقه
دراین آماس سرد
که گُر گرفته در میانهء ما
تو را و تو را
تنها تو را
*
خاموش نشسته ام بدون حرف
گر پرسدم کسی که چرا
هر واژه در سکون پنهان شده بدون تو
هر حرف گشته یک سئوال
این جبر
گداخته در هر کرانه ام
*
تو
در معنی
فقط منی
من بی تومانده ام
بی نیم دیگرم


دامون


١٤/٠٣/٩١

Sunday, 13 May 2012

در زبانزد



در زبانزد 

آنچه میگذرد 

غصیان تلخ هزار سال در گلو خُفته است

طلایه داری کمر بسته 

در دست انان رخشی 

در حماسه 

به بامداد 

نزدیک

از دور صدای زجه

و مردمکان 

در تکاپوی رزم

با آسیا بان باد

از دور باریدن سرب 

از دور جوشن و زنجیر


اما صدا 
در زبانزد تایخ است

که با غصیان تلخ هزار سال در گلو خفته 

میتراود در یاخته های بی سر و پایی چو من

من 

این من در من

این من نوعی دگر چرخیده در اسرار 

من که در من بی برادر 

و لرزان دست مادر را فرا موش


در زبانزد هر چه بود


در زبانزد هرچه هست

گفتار امروز است 

که میبارد

چو غصیانی 

بر این پرخیده دستار



به شاهین


٢٤/٠٢/١٣٩١


دامون

Tuesday, 17 April 2012

مترادف



ِ مترادف حرفیست که تکمیل میکند گفته را به سبک دیگری
*
برای مثال
و قتی که در حیاط خانه تشنه مانده گیاه، 
به بی زبانی ِ سکوت میگوید آب، عریانی این حرف، از هر برگش پیداست

بودن همیشه مترادفش را در خویش تکرار میکند
وقتی که خون در رگ ما میبارد خواهش بودن را
اعجاز زنده ماندن یک فریضه میشود 
تکرار روز و تکاپویِ زنده گی


دامون
٢١/٠١/١٣٩١

Thursday, 5 April 2012

بُهتان



ترک بهشت کردمی
دامن خویش دادمی
در پی تو
به بادها
سفله شدم نگار من
نیست دگر قرار من
در همهء
قرار ها
دانهء گندمی نبود
سیب هوس نبود
این
دعوی دل
به کارها
سیب زَنخ اگر بُدی
تُهفهءَ این بهشت ِ پیر
سر نزدی به هر کجاش
از همه سر
گیاه ها

دامون
٠٩/٠١/١٣/١٣٩١

Wednesday, 4 April 2012

امشب از پاس ِ شبانگاه گذشت


امشب از پاس ِ شبانگاه گذشت

نتواستم آن واژهء کوچک را، که به لب داشت تبسم، دُنبال کُنم

و بگویم آن را آنسان، همچُنان مرهم ِ سرد برسر کورک تب

امشب از پاس ِ شبانگاه گُذشت و به فردا نزدیکم کرد

دامون

Friday, 23 March 2012

پژواک




این من، این که در من مانده از ایام دور
این کثافت چهره با امیال شرم آور
این هزاران من که تو در خویش خویشت میکنی پنهان ز چشم خویش
این من سر در به زیر برف و هر آیینه در هر سو فقط تکرار چیزی پوچ
این که افتاده چو من در سنگلاخ خود پشیمانی
به دوشش صد هزارن من و هر من
 وزن صد خرمن
دامون

پنجم فرودین ۱۳۹۱