از این خاک مردانی ر ُسته اند
که تو گویی
خیزش باد هم حتی در سایه هاشان حلول نکرد
تا وقت تافتهء ضربه های تبر
حتی برگی از تراوتشان کم نشد
***
از این خاک زنانی ر ُسته اند
که تو گویی
سنگسار پاییزی هم
رنگی از رُخسار فرّ ُخ گونشان نتوانست دزدیدن
تا هنگامه ء جزا ی ِ بیگناهی و ایستاده مُردن
در این مرز پُر گُهر،
رسم کاذب جنگ
میان سنگ و دندان است
در این مرز پُر گُهر، تو گوئی
که بر نیزه ها افراشته
جریده ء فردا را
به یغما میبرند پوست ِ نازک
تحمل سرما را
به ضرب تا زیانهء فرعون
تصویر بالا از لطفعلی خان زند است که در بند آقا محمد خان قاجار به قتل رسید
دامون
1 comment:
قصه نبودم که سر تاقچهء عادت
از یاد زمانه بروم
آبی یا بادی
که در گذر گاهی.
که گاه
به نسیم
وگاه
هموارهء تازیانه ای به نوازشت باشم.
درخت نبوم
که در سکون سایه ام
لحمه ای را به یادواره بپردازی
من به وسعت انسان و یک کرانهٔ بی انتها سر برافراشته ام
در بوم و بست این نا کجا
دامون
Post a Comment