Showing posts with label عاشقانه. Show all posts
Showing posts with label عاشقانه. Show all posts

Tuesday, 19 March 2024

بهار ۲

 




نو رسته گان در این مغاک، سر میکشند هنوز در تازهء ِ بهار

یعنی که هر نهال درختی سترگ را در بهانه است

و روز را، امید را، طلوع را

در سایهء ِ طبیعت، در خواهش

بی آنکه

بانگ شغالان عصر

در زوزه های شب زده آنرا خفا کند

بهار، در میرسد هنوز، بعد از هزار سال سیاه

آری ، سپند را جاگزین فرودین بود

این ارمغان پاک، این یادگار نیاکان سخت کوش

این ازدواج طبیعت در ایران زمین ما، بر هر تنابنده که ایمان را

در حفظ روز به عادت است، و نه در مقام عاز

فر خنده و گرام

***
نورز مان پیروز

هر روزمان

 نو روز باد



دامون


۲۵۸۳/۰۱/۰۱








مغاک، اینجا به معنی زمین و خاک است که در آن نهال رشت میکند
سترگ، استوار و قدرتمند
عاز، نفرت
خفا، مخفی
نیاکان سخت کوش، پدران ما پیش از اسلام
سپند، ماه اسفند  آخرین ماه سال
ایران زمین، قلمرو مادها و تیره آریانها در آسیا

Sunday, 29 October 2023

یادِ اون روزایِ خوش



یادِ اون روزایِ خوش
یاد ِ اون روزای ِ شاد
دلمو خون میکُنه
غم  ِ عشقت منو محضون میکُنه
یاد ِ اون ضیافت ِ چشمای تو
توی ِ سرمای‌ ِ غروب
از تو انبوه همه پنجره ها
دلمو خون میکنه
غم ِ عشقت منو محضون میکنه
جوم جومک برگ خضون
تو روزای خالی گذشتمون
وقتی دلم  حریص میشه
خودشو اینور و اونور میزنه
یه چیز‌ ِ تازه تمنا میکُنه
یه چیزی مثل علاقه به یه زن
یا یه حرفی که سر دو راهه ها وا نسسه
غم اون نداشتنت تازه گییا دلمُ خون مکنه
یاد چشمات مَنُو محضون میکُنه
منو داغون میکنه
جوم جومک برگِ خضون
سر ِ پا تو سردی ِ روزای ِ آغشته به حرف
دلم از  دور تقاضای منو رد میکُنه
یاد چشمات منُو محضون میکُنه
منوداغون میکنه
دل  ِ من اسب ِ کَهَر، سُمش از آجین ِ زَ ر
توی تنگنایِ غروب، پیله کرده به یه حرف
جوم جومک برگ خضون

یاد اون روزایِ خوب
یاد اون روزایِ خوش
منو داغون میکُنه
دلمو خون میکنه

دامون

عشق، شعریست، که ازجادو مانده به جا

 




عشق،  شعریست، که ازجادو مانده به جا
شعری،  که به سِحر مانده به جا
و من 
 و دیوار خانه
 پر است از آن
 مینویسم آنرا
 آنقَدَر که میزند دل را
اما هنوز هم که هنوز
 سر میرود از دستم برایِ تو، شمای ِ من!
 میرود مثل بوتّهء  پیچ از تنم بالا  آن دستها که عاشقند
در فضا حَل میشوم
 و پوستم، درمن نمیگُنجَد
ومن تورا ودوست داشتن را
حتی بوسیدن زبان به زبان را
و گل دادن را
در انتهای رسیدن
 رسیدن را و نقطهٔ بودن  را
 با تو
آمدن را
*
سر میرود از دست دلت ـ دلم!
در بیاور آن ریگ را از کفشم
میخوانمت از پشت مردُمک چشمهایم مثل روزنامهٔ صبح، در میان قهوه و سیگار
سنگواره ها هم میدانند



دامون
۱۶/۰۲/۲۰۲۰


۰۸/۰۲/۰۱۷

Sunday, 10 September 2023

وطن

 




مُراودهء من با چشمان تو
چون روز ِ روشن است، در میان این همه تراکم 
 که میبارد قطره قطره در این ذُلالِ ضُلمانی 
من 
در استوار دستها تو شریان گرفته ام

*

گر بارش ابری نازا
این چُنین
در این عصر بی رمغ
بر حیاط این خانه در جریان است
هرگز گدازه ء عشق را در قلب من
برای تو خاموش نخواهد کرد
زیرا که من 
در استوار ِ دستهای تو شریان گرفته ام

*

گر میسوزدم، هر کومه در این دیار
 هر روز، به آتشی کاذب
هرگز گدازهء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد
زیرا که من 
در قطرانی این التهاب تند که در بارش است 
در استوار دستهای تو شریان گرفته ام

و این، خود به خویش، چون روزِ روشن است
در این ذُلالِ ضُلمانی





دامون



١٦ مهر ١٣٩١

Thursday, 14 October 2021

ژاژ



به شعر نمی آید دگر قلمم
شب میشود رها
و در همهمهء باد، رفته از یاد
آن رنگ و آب، که روزی من آنرا به بوم مینگاشتم
***
ترسیم باید کرد دوباره درخاطره تورا، چونانکه میلغزد موج ِ سکوت ثانیه ها درترنم نگاه
باید که چاره ای، دریچه ای شاید، از آنچه میگذرد در پژواک
و نقش ماهی چشمانت، که
میپالد، درپلشت آبیِ صبح


دامون

١٤/١٠/٢٠١٤

نقاشی از نگین احتسابیان 

«نقطهء الف»

Thursday, 27 May 2021

کویر ٢

 





در این دَق دَقه ها که مثل کابوس در دوران است، کلام من, به سوی توست

و هر دقیقه ام ، همه ......

و خشکسالِ ماضی امروز

من، هر عاشقانه که سرودم به پای تو بود

تو ای شمای ِ من، آه، ای که در شمخمزارم، بزر زنده ماندن، ای بَزر من

**

و در این دَق دَقه ها که مثل کابوس در دوران است، کلام من, به سوی تواست

پیلهء حرفم هنوز هم به سوی توست که عاشقانه سوختی ام, بدون خود‌، ای عشق، ای دوای کمیابم‌

آزادی 



دامون

٠٦/٢٤/٢٠١٦

Thursday, 4 October 2018

سرزمین




این خاک و گرد که روی سینهء ماست
این شعله ور نسیم زمستان
این، که میبلعد کالبُد هر زشت و زیبا را در ضمیر خویش
حتی سرشته‌ ای موضون را از نواله ای در خون
این زمین، که الوان است و خواستگاهِ تن ماست
این مرز پُر گُهر
خانهء ماست

دامون
٢٠/٠٣/١٣٨٩

Monday, 30 April 2018

آنروز ها، تو و من





آنروز ها،  تو  و من، ارزشی دیگر داشت

ما، زاده میشد در سادهٔ ما

ونگاه، روی صورت بود، و حرف میان نگاه.

مادر، خستهگی روز را، در میکشید به جرعه ای از محبتِ پدر، و همسایه، به تعارف نانش را با تو قسمت میکرد

عشق، میبارید آنروزها در جوارِ یک دیگر  ،

مسجد و  و بتکده و دیر و کِنِشت

جُز به مشتی گِل و خشت ، هیچ نبود

 و کسی اعتقاد ش را، داغ  نمیکرد به 

پیشانیِ خویش

چه بگویم، دستهایی بود در آن باغچه سبز، که تو گفتی 

در بهار شکوفه داده اند.

صدای‌ آب، هر از چند گاه، میشُست رکود غبار  را از برگ برگ ِ  ‌سبز ِما

آسیاب ُمراد میگشت در چرخش زمان

بی آنکه پر شود کاسهء چَشم، از ذُلال ِ بارانی.

من، ما بود و آرزو،  نقشی نه در‌  سرآب.



۰۱/۱۸/۲۰۱۸
دامون

نقاشی: ما 

Monday, 24 October 2016

تعملی نبود که عاشقانه بسرایم در این دیار




تعملی نبود که عاشقانه بسرایم
در این سرا که ندارد نشان ز ِِ شعلهء عشق
در آخرین ترانه ء من جاری بودن تو منجمد است
و تا ابد مرا به اقتدار بماند اغماض ِ خالی بودن تو
 دست من، آن بود، که منتظر بماند، به میعاد دست تو
نه حا مل به خنجری، در سایه ای نهفته در قفا
*
*
میتراود از کوزهء چشمانت هر آنچه نهُفته در اوست
مُشکِ خُتن میبوید، بی آنکه صاحبش بر بگوید به دروغ
*
*
و من، میآویزم دگر باره در جامه دان حکایت اندیشه ء تو را
تامهتاب شبی دیگر و آسوده خیالی در من
باشد که‌در حریم هر حرف و گفت و گو، پنهان گذارمت
که مبادا، دیده بجنبد در هوای ِ تو
و گُر بگیرد دل به خاطره ای

دامون


١٢
/آذر/١٣٨٨


Wednesday, 6 August 2014

وبرگ های پلاسیدهء انجیر








نه به باد رفته
نه خاکستری به جا مانده از آتشم

فرزندی خَلَف نبوده ام

نامی چون آدم بر من نهاده اند

و ازپهلوی ِچپم 

در بین ِ دنده های کجم

از جداری 

که در پس داستانهای ِ غریب  باید خواند

وصله ای مغموم، آه کشیده ای هووا نام، پرداخته اند

و او را مُخاطب ِ خویشم کرده اند

*

هووایِ من، هر از صبحدم در چشمه ای آینه وار

شانه ای با ضرافت ِشبنم را، بر کمند گیسوانش میکشید

ودر نگاه ِ خویش نه فقط بر کمند ِ گیسوانش شانه میکشید

که، در حیرت، به عکس ِ دیگری در آب مینگریست

تصویر ِ ماری خوش خط و خال شاید

که به او

درختی که بر سر ِ هر شاخه اش

گوی ِ دواری به قامت ِ سُرخ گونه وگوهر بار آویخته بود را
در کنار چشمه نشان میداد

*

حَسَد در پَس ِ چشمان ِ مار با حرص آزیدن گرفت

و این گونه که بینی میوهء گناه را نبلعیده در این خاکستانم

و عصارهء انگور را در تاکتستان ِ غنیمت بُرده از بهشت

در طنش ِ سایه مینوشم

من آمیخته ام به زمین، چونان نها ل ِ سیب، دانهء گندم
تنیده به خاک 

در ناهموار سیاره ای سرد 
که حتی پر ِ سیمرغش را مئوائی نیست

جخ که بهشت ِ برین را

تنها من

مُخاطبم

وبرگ های پلاسیدهء انجیر




دامون

٠١/٠٥/٢٠٠٩

Sunday, 11 May 2014

سند باد



همیشه من سند باد بودم، در داستانهای پدر
قهرمانی حماسه ای که پرنده ای به دوش، بر بال بادبانهای کشیده
 به دور دست میرفت 
و در انتهای تنهایی، به جنگ دیو و جن و پری بود
تا به ارمغان آرد 
کتاب اسرار  ِ خوشبختی را
***
در باور، هفت دریا بود 
و هزاران خطر 
از هزار خطرمیگذشتم در هفت دریا 
فقط به یاد تو.

دامون

٠٥/٠١/٢٠١٤


Friday, 7 March 2014

روز زن



در این مُقام که مفلوک مانده در انکار
و خاک هزار سالهء انتظار ِ معشوقه های بهشتی را
هنوز آدم
در گُمانه نشسته
که
بگیرد
به تومار کشد
به دار آرزو ها کشد و صد هزار افسانه ء دیگر که هر از دم
زبانه میکشد
از تبخیر خمیری به قوام نیامده، در مفرق اندیشه اش
روز زن
مبارک باد

دامون

١٧/١٠/١٣٩٠

Thursday, 27 February 2014

تا من زنده ام






وقتی که در چشمهایم تصویرت
و آهنگت
مضراب قلب مرا میسراید
دیگر نممیری
تاکه من زنده است
نه
تو زنده ای
تا من زنده است
آن تابوت
آن خاک و مزار
همه و همه
جز نمایشی بیش نیست
زیراکه تو درمن میسرایی آهنگ عشق را‌
که تامن
زنده است


دامون


به پاکو د لوسیا

٢٧/٠٢/٢١٤

Wednesday, 25 September 2013

خاطره










دستهایی بود در این باغچه، سبزکه تو گفتی، در بهار شکوفه داده اند


صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشست رکود غبار را، از برگ برگ ِ ‌سبز ِما


آسیاب ُمراد، میگشت در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء صبر از ضُلال ِ بارانی


من ما بود و آرزو 

 نقشی نه در‌ سرآب





دامون

٢٤/٠٩/٢٠١٣


Thursday, 15 August 2013

آزادی



میخوانمت هر روز، مثل روزنامه هر صبح، مثل کتاب و هر لحظه ء ممکن
ترسم از این، که تمام شوی
من در تو مثل ماهی در آب، مثل ریشه در خاک،  تشنه تو همیشه
ترسم ازاین، که تمام شوی
و من 
در سایه هیچ درختی نباشم، حتی برای مرور به روزنامه های صبح
یا هر لحظه ء ممکن



دامون

15/08/13

Wednesday, 5 June 2013

پری




بعضی‌ وقتا که دلم خسه میشه
تو همه خاطره های خوب وبد بسهء پا بسه میشه
دیگه حتی نمیتونه تو روزاش
شادی ببینه یا که چنبک بزنه رو پله ها مثل ِ قدیم،
توی ِ حیاط گُلای یاس‌ و  تموشا بکنه
تو ی اون شبهای دراز 
توکوچه هاش، پرسه بزنه
یا اینکه
رختخوابش و وا کُنه رو پشته بوم 
انقدر ستاره بشمُره که از هوش بره
از اون شبا
بعضی وقتا که دلت هوائيه
مث ِ اسب سرکشی 
توی ِ تُندر 
توی رعد 
 نمیخواد حقیقت و باور کنه

 اما
 نحص قصه ها بهم میگه بُغض
 پری خاطره ها پر زد و رفت

دستای ساده ء پروانه و من
توی گرمای تابستون تو کوچه 
خاک شد و  رفت


به پروانه
دامون

Sunday, 25 November 2012

در کمند






شعری زخم خورده و خونین باید نواختن
اسطوره ای نگفته از هزار شب‌ ِ بی روز

صُلالهء مطلب دگر، در کمند گیسوی تو نیست
و نه،
 در عور ِ نهفته،  در اطوار ِ جادوئی تصورت

حراصی را لقمه لقمه بلعیدیم و آنک، آیینه وار در مقابل
نه کوه و نه مرحم، در این کوتاه‌، دراین سفر

شعری دگر گونه باید مرا
زخمی مجروح،
اسطوره ای نگفته ز  ِ جانکاه ِ زندگی


دامون

١٦/آبان/١٣٨٨

Saturday, 6 October 2012

میهن





مُراودهء من با چشمان تو، چون روز ِ روشن است، در میان این همه تراکم که میبارد قطره قطره در این ضُلال ِ‌ ضُلمانی 
من در استوار دستهای تو شریان گرفته ام
گر بارش ابری نازا، این چُنین، در این عصر بی رمغ، بر حیاط این خانه در جریان است، هرگز گدازه ء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد، زیرا که من در استوار ِ دستهای تو شریان گرفته ام
گر میسوزد، هر کومه در این دیار، هر روز، به آتشی کاذب، هرگز گدازهء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد، زیرا که من در قطرانی این التهاب تند که در بارش است در استوار دستهای تو شریان گرفته ام
و ین خود به خویش چون روز روشن است
در این ضًلال ضُلمانی


دامون


١٦ مهر ١٣٩١ 


Sunday, 23 September 2012

دستای تو کمونه ای به قلب تشنهء منه




تو غربتی که وق زده رو تاقچهء  خونهء ما دستای تو کمونه ای به قلب تشنهء منه
دستای تو ، تو ماورأ، دستای تو، تو اونورا، هرچی که دور، هرچی که تار هنوز صِداست بی انتهاس
دوستدارم ، تورو دارم، فکر میکنم همین کفاست.



دامون
به رویا.ت


اول پائیز  ٩١