Wednesday, 6 August 2014

وبرگ های پلاسیدهء انجیر








نه به باد رفته
نه خاکستری به جا مانده از آتشم

فرزندی خَلَف نبوده ام

نامی چون آدم بر من نهاده اند

و ازپهلوی ِچپم 

در بین ِ دنده های کجم

از جداری 

که در پس داستانهای ِ غریب  باید خواند

وصله ای مغموم، آه کشیده ای هووا نام، پرداخته اند

و او را مُخاطب ِ خویشم کرده اند

*

هووایِ من، هر از صبحدم در چشمه ای آینه وار

شانه ای با ضرافت ِشبنم را، بر کمند گیسوانش میکشید

ودر نگاه ِ خویش نه فقط بر کمند ِ گیسوانش شانه میکشید

که، در حیرت، به عکس ِ دیگری در آب مینگریست

تصویر ِ ماری خوش خط و خال شاید

که به او

درختی که بر سر ِ هر شاخه اش

گوی ِ دواری به قامت ِ سُرخ گونه وگوهر بار آویخته بود را
در کنار چشمه نشان میداد

*

حَسَد در پَس ِ چشمان ِ مار با حرص آزیدن گرفت

و این گونه که بینی میوهء گناه را نبلعیده در این خاکستانم

و عصارهء انگور را در تاکتستان ِ غنیمت بُرده از بهشت

در طنش ِ سایه مینوشم

من آمیخته ام به زمین، چونان نها ل ِ سیب، دانهء گندم
تنیده به خاک 

در ناهموار سیاره ای سرد 
که حتی پر ِ سیمرغش را مئوائی نیست

جخ که بهشت ِ برین را

تنها من

مُخاطبم

وبرگ های پلاسیدهء انجیر




دامون

٠١/٠٥/٢٠٠٩

No comments: