نه به باد رفته
نه خاکستری به جا مانده از آتشم
فرزندی خَلَف نبوده ام
نامی چون آدم بر من نهاده اند
و ازپهلوی ِچپم
در بین ِ دنده های کجم
از جداری
که در پس داستانهای ِ غریب باید خواند
وصله ای مغموم، آه کشیده ای هووا نام، پرداخته اند
و او را مُخاطب ِ خویشم کرده اند
*
هووایِ من، هر از صبحدم در چشمه ای آینه وار
شانه ای با ضرافت ِشبنم را، بر کمند گیسوانش میکشید
ودر نگاه ِ خویش نه فقط بر کمند ِ گیسوانش شانه میکشید
که، در حیرت، به عکس ِ دیگری در آب مینگریست
تصویر ِ ماری خوش خط و خال شاید
که به او
درختی که بر سر ِ هر شاخه اش
گوی ِ دواری به قامت ِ سُرخ گونه وگوهر بار آویخته بود را
در کنار چشمه نشان میداد
*
حَسَد در پَس ِ چشمان ِ مار با حرص آزیدن گرفت
و این گونه که بینی میوهء گناه را نبلعیده در این خاکستانم
و عصارهء انگور را در تاکتستان ِ غنیمت بُرده از بهشت
در طنش ِ سایه مینوشم
من آمیخته ام به زمین، چونان نها ل ِ سیب، دانهء گندم
تنیده به خاک
در ناهموار سیاره ای سرد
که حتی پر ِ سیمرغش را مئوائی نیست
جخ که بهشت ِ برین را
تنها من
مُخاطبم
وبرگ های پلاسیدهء انجیر
دامون
٠١/٠٥/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment