نمیشود که گفت نه
اما
راضی به رضای خدا
هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست
و نتوان جدا شدن
ازآن
چرا که
شاید رسوخ ریشه ء
ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را
در اوج
**
راضی به رضای چه کسی
باید بود؟
که بیاید روزی، و شمشیر زنگار بسته ی خویش را، از نیام بر کشد و به جای افشاندن تکه تکه ء نان، بیافشاند
فواره های خون در قنات شهر
و دوباره
قصهء دندان و سنگ
قصهء زندان و یوق
قصهء، آتش و باران
سرب
داستان قهقرا
افتادن ِ در چاله ای با دست خود
**
به امید چه کسی باید
بود؟
که بیاید روزی
و صد هزار زهر عقرب
و مار را
که حتی در دکان هیچ
عطار هم پیدا نتوان کرد را
دوای دردِ ما کند؟
دامون
دی
۱۳۹۱
No comments:
Post a Comment