میان مردمک چشم ایشان
همیشه حسادت مکاریست
و میگردد در لابلای
افکار و اندیشه ات، مو به مو، لحظه به لحظه،
تا شکافته ای را،
بسان نقال قهوه خانه ها، به صُلّابه کشد در حکایتی از بهرام و گور،
به دار خود خواسته
های خویش، در تُندر گریز محبت سرد و در رواغ پیش ساختهء راستیشان
من آن لحضهء احساس
پاکی اینان را برای خویشم،
که منکراتم یادآورم
شود
و با بسیج جهلشان
بفشارد خشاب دروغ را بر منارهء مغزم، به خونابه های کتک و شکنجه
از صمیم معده ام،
به روی آمال آرزو ها، تُف کرده ام
مرا این بس که
طاوان خود بودنم را نقد به اجتحاد نشسته ام
و نه، به حلوای نسیه
ء اینان
دامون
٢٧/٠٩/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment