دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند،
صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما.
آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی*
*من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب
***
دامون
Monday, 10 May 2010
کمانگر
زمین آبستن بستریست در شکافته خاک شاید، بدست گاو آهنی .که میکند درو، بدون وقفه، شکوفه های
جاری فردا را در شخمزار، در شوره زار، در کویر این برهوت، دستی نمیروید دگر
شبیح دستانت هزار سال هم اگر حتی هزار سال سیاه هم دامون ١٩/٠٢/٨٩ به یاد فرزاد کمانگر
1 comment:
دفترها
said...
چقدر زیبا گفتید.
سربلند و پیروز باشید..راه فرزاد ادامه داره ..گرچه که غم از دست دادن چنین انسان های والائی بسیار سنگینه. دفترها
1 comment:
چقدر زیبا گفتید.
سربلند و پیروز باشید..راه فرزاد ادامه داره ..گرچه که غم از دست دادن چنین انسان های والائی بسیار سنگینه.
دفترها
Post a Comment