آنجا رسیده ایم در ناکجای سئوال
به ماوراءِ بی پایان ساختهء خویش
و پرداختهءتخیلی به مجاز
در بودنی گرفتار، موازیِ نیست، مماس بر سجود بی عزت دوران
و یافتن معنی بودن را در صحن این کهکشان
در این کهکشان
که میربایدش چیزی در خوردی کمترین لحظه به نقطه ای تاریک، کوچکتر از سر سوزن به بزرگی مدفوع یاخته ها
اعجازِ کلامی ناگفته
چُنان سر مگو را، نیافتیم
و هنوز
سر در کلاه ِ گشاد ِ عاریه
وپای در یک کفش
که ما دلیل این شعبده
که دراصل
بوده فقط و فقط
یک اتفاق
دامون
سه شنبه ٣٠ شهریور ١٣٨٩
1 comment:
آب پاک بر دستان خلایق ریختی
زبانم لال دامون, مگر مسلمان نیستی!؟
از داستان هستی آغاز همی کردی
به یک اتفاق دل خلایق تهی کردی!؟
اعوذ بلله مگر کتاب خوانده ای که کفر میگوئی
پای منبر ننشسته بگرد تئوری داروین میروئی!؟
...
ما همان تبعیدی هستیم ها اما چون خواستیم طنزی در محضر شما بگوئیم به اسم آن یکی وبلاگ طنز آمدیم
Post a Comment