در قبال آنچه گذشته که گفته اند "گذشته گذشته است"، هیچ نتوان گفت
مُهریست بر دهان
که نباید گفت
اینسان
در پِچ پچ ِ این الکن نوشته
من
برای تو
مینویسم
شاید
شاید که این نوشته
ز ِ اعماق ِ وجود
تو را
و مرا
به یاد خویش آرد
که چه بود، این مغلطه که اتمامی بر آن نیست
چون، نه تاری به پودی برای آینده
این ماضی ِ نَقلی
از آغاز
جرم و یوق بود
که تنابنده ای پارسی روز
در سرنوشت کوچک انسانیش
باید که میسرود
از ضلال ِ خون ِ بابک خرم دین
و یا
خسرو و امیر و سهراب
و ندايی
که در کهکشان محیب
حتی وزن آن را شاید فرشته گان خدای ِ عالم سوز
آنراصدای ِ
به سمع خویش بشنوند
و قطره اشکی نِی
شاید مرواریدی
از جنس نازک احساس
اما نه آن احساس تنگ
که عشق را به افسانه سراید
که
آن ملقمه ای که عطف خدا را حائض شود
که
آن گمگشته ء اعظم را که نایب است به بصر،
اگر بصری
که ببیند
که بیند، این کلاف ِ سر در خون را
که ببیند، این نشیب قهقرای آدمی را
دوست
ای که زجه هایِ من، به گوش تو افسانه نیست
ای حقیت منضور!
آخر چگونه میشود
فراموش من گذشته ام ، که هنوز پژواک آن، میشود تشدید در کتاب
در تاریخ،
آخر چگونه میتوان گذشت؟
از صفره خون عزیزانم
که در تموز روز هنوز
انعکاسش در خورشید در چشم جهان است
*
گهواره ام کجاست مادر
آن نهر کوچک بازوان تو
تا شاعرانه در آن محو شوم
تا این دلم
که آماس گریه است
در بازوان زنده ء تو بسراید
همچو چنگ
که به سینه زدی
در هنگامهء نظاره
نظاره
به اجساد عزیزان
که زیر پای ِ ستور ان
آری
که
نباید گفت به زبان
آری
که
نباید سرود به فغان
یا به ازانی
که از منارهء دل بخیزد
و
از قنودی
که من با تو بسته ام به سرود
آری
که فراموشی، خود نعمتیست
اما
نوشته ام که بدانی
زبان من
این قلم که شکسته بسته
هنوز
جوهری از معرفت را تُف میکند به صورت پلیدی شیطان
*
من
اینسان
فراموشم شد از آغاز
که آیا:
دُمی به این جرس بود یا که نِی؟
*
آیا گوشی به چشم بود، که نظر را به عاریه؟
*
فقط خدا میداند
*
این خود داستان دگریست
دامون
No comments:
Post a Comment