چُنان چُمبک زده بوزینهء تاریخ را مانم،
نشسته در سراط ِ ساحلی خشکیده از احساس
ترسان تر از هر موج، که می کوبد به خاطر، همچو آونگی طنین آمیز
*
به سوگ وحم، آواز ترنّم را از این خوشبختی ِ مغموم میخوانم
*
امیدی نیست، پژواکی، تکرار مرا سائیده و بد بو
چونان تُرشیده غثیانی بر این پرخیده دستار است
*
جوابی نیست، فقط پژواک این خمیازهء مخمور
میان آرُق ِ سرد محبت ها
دامون
شنبه/١٠/١٠/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment